loading...
لیمو پاتوق
آرزو بازدید : 30 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (0)

خب اینم پست سوم


فرداش ناهار که خوردم, بابا صدام کرد که برم توی هال.  بادیگارد هم اونجا بود و به من نگاه میکرد. من: بله؟ کاری داشتید؟ بابا: بشین, کارت دارم. نشستم و منتظر نگاهش کردم. بابا: دیشب جناب سرگرد با من صحبت کردن و خواستن که از بادیگاردیت استعفا بدن. چی میشنیدم؟ یعنی اینو هم فراری دادم؟ یه نگاه به بادیگارد کردم و لبخند پیروزمندانه زدم. برام جالب بود که اونم لبخند زد و سرش رو با تاسف تکون داد. بابا: نمیخوای دلیلش رو بپرسی؟ من: نه, اینم مثل بقیه. خسته شده و حریف من نمیشه. بابا: اشتباه میکنی. ایشون خواستن استعفا بدن چونکه راحت نیستن که با تو توی یه خونه باشن. من با تعجب: یعنی چی؟ بابا: یعنی اینکه, طرز لباس پوشیدنت یا یه موقع که دستشون به تو میخوره ایشون راحت نیستن. من: آهان, یعنی نامحرمی و این چیزا. خوب ایشون میتونن برن, ما یکی دیگه رو پیدا میکنیم. بابا: اما من نمیخوام که ایشون برن. چونکه سرگرد یکی از بهترینهاست و من بهشون اعتماد کامل دارم. ایشون توی این چند وقت نشون دادن که چقدر توی کارشون عالین. من: خوب؟ بابا: ازشون خواستم که بمونن, ایشون هم قبول کردن. بلند شدم و گفتم: خوب, هرجور که راحتید. بابا: اما یه شرط داره. سر جام خشکم زد. برگشتم به بابا و بادیگارد که داشت لبخند میزد نگاه کردم. بابا: شرطشون اینه که شما با هم محرم شید. گوشم زنگ زد. سرم گیج رفت و نشستم روی مبل. من: چی؟ محرم؟ یعنی من باید با این عقد کنم؟ بابا: نه, عقد نه. یه صیغه واسه چند وقت. چی میشنیدم؟ از شدت عصبانیت بدنم شروع کرد به لرزیدن. من: چی؟ شوخی میکنید نه؟ شما واقعا میخواید منو صیغه این کنید؟ بابا: مجبوریم. من: نه مجبور نیستیم. شما دوست دارید که منو زجر بدید. من صیغه کسی نمیشم, به ایشونم بگید هری ما به بادیگارد احتیاج نداریم. بابا: آوا, درست صحبت کن. عصبی پاهامو کوبیدم به زمین و با دو از پلهها بالا رفتم. درو محکم بستم. چی شنیدم من؟ صیغه اون جاسوس بشم؟ نه, به هیچ وجه. بابام چه راحت میخواد از دستم خلاص شه. با این فکر عصبی شدم و هرچی که روی میز بود انداختم روی زمین. برس موهام رو برداشتم و پرت کردم توی آینه. در اتاق باز شد و اول بابا بعد بادیگارد و صغری خانم اومدن توی اتاق. من: برید بیرون, نمیخوام ریختتونو ببینم. بابا: آوا این کارا چیه که میکنی؟ من: کارای من یا کارای شما؟ شما به همین ارزونی میخواید منو بفروشید؟ خیلی پستی. خوش به حال مامان که رفت و ندید که شوهر عزیزش بخاطر سیاست و نفوذ، داره دخترش رو میفروشه. بابا: خفه شو آوا.من: نمیخوام, نمیخوام. دارم حقیقتو میگم, مرد باش و بشنو. مجسمه رو از روی زمین برداشتم و پرت کردم طرفشون. بابا و بادیگارد جا خالی دادن که خورد به دیوار و شکست. اما یه تیکه ش پرید به بازوی بادیگارد و بازوشو خون آورد که دلم خنک شد. بادیگارد به من نگاه کرد و اومد سمتم و با فاصله یک قدمیم رو به روم وایساد. رگ گردنش باد کرده بود و فکش رو منقبض کرده بود که صداشو بالا نبره. بادیگارد: ببین فسقلی تا الآن خیلی کوتاه اومدم و بهت هیچی نگفتم, میبینم که زیادی دم در آوردی. اگه یه بار دیگه از این دیوونه بازیها در بیاری یا به من بی احترامی کنی نمیدونم اگه بتونم خودم و کنترل کنم یا نه. تفنگ رو در میارم و میذارم روی سرت و خلاصت میکنم. من با تعجب بهش نگاه میکردم. به بابام نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم: شما میخواید منو صیغه این قاتل کنید؟ ناراحتید که من از خودکشیم زنده در اومدم حالا اینجوری میخواید منو بکشید؟ برید بیرون. همتون برید بیرون. صغری خانم اومد نزدیکم که بادیگارد خیلی محکم گفت: صغری خانم, نزدیکش نشید. اتاقش روهم درست نکنید. بعد رو به بابا کرد و گفت: براش وسایل جدید نگیرید. ببینیم میتونه توی این گندی که زده زندگی کنه یا نه. تا یاد بگیره و دفعه دیگه از این غلطا نکنه. با تعجب بهش نگاه میکردم, بابام چطور اجازه میده که این اینجوری به من بی احترامی کنه؟ همه که رفتن بیرون همونجا روی زمین نشستم. اصلا باورم نمیشه که همچین اتفاقی افتاده. خدایا, اینهمه غم کافی نبود که این غولو هم انداختیش توی زندگیم؟ نمیدونم چقدر گذشت که دیدم در آروم باز شد. میلاد اومد بغلم کرد و منو برد روی تخت. هیچ مقاومتی نمیکردم, همینجور زل زده بودم به دیوار. میلاد: آوا, حالت خوبه عزیزم؟ من: آره, خیلی خوبم. بابام داره با یه قاتل صیغه م میکنه. میلاد: عزیزم, میخوام یه چیزیو بهت بگم. اما ازت میخوام که بذاری اول حرفمو بزنم و نپری وسط حرفام. نمیخوامم که عصبی بشی. منتظر نگاهش کردم. میلاد: میدونم که برات سخته, میدونم که پیش خودت فکر میکنی که داریم بهت ظلم میکنیم. اما عزیزم این بخاطر سلامتی خودته. تو میدونی روزی چندبار به من و بابا پیغام میدن و تهدیدمون میکنن؟ آوا تو فکر کردی اونا اگه تورو دزدیدن به همین آسونیها میکشنت؟ فکر جاهای دیگشو نکردی؟ یه مشت گرگ و یه دختر تنها. با این حرفش وحشت زده نگاش کردم و به دستش چنگ زدم. من: او.. اونا پیغام دا.. دادن که…؟ میلاد دستمو گرفت و گفت: آره, ما مجبوریم برات بادیگارد بذاریم. توی اینهمه بادیگارد هیچکس نتونست دو هفته هم دووم بیاره. این اولین آدمیه که تونست اینهمه وقت خوب کارشو انجام بده. ولی مشکل اینجاست که اون راحت نیست که تورو اینجوری راحت ببینه یا بهت دست بزنه. من: اونروز که دستش بهم نخورد, کاپشنم کلفت بود که...میلاد: اونروز رو نمیگم, اونشب که خودکشی کردی رو میگم. اون صدای افتادن یه چیزی رو میشنوه و فکر میکنه که کسی بهت حمله کرده میاد توی اتاقت که میبینه تو افتادی روی زمین و چونکه من و بابا خونه نبودیم مجبور میشه که خودش ببرتت توی ماشین. من با دهن باز داشتم به حرفهای میلاد گوش میکردم. میلاد: تو باید مارو درک کنی. هم مارو, هم سرگرد رو. ما فقط خوبی تورو میخوایم. دست از لجبازی بردار خواهر گلم. من ساکت نگاهش میکردم. میلاد سرمو بوسید. میلاد: اینو بدون که ما نگرانتیم. من: میدونم. میلاد: قول میدی بهش فکر کنی؟ من: باشه, فکر میکنم.  با حرفهای میلاد توی فکر رفتم, حرفهاش درست بود. اما من نمیخواستم صیغه اون غول بشم. چند روز خودم رو توی اتاق حبس کردم و فقط فکر کردم. دیگه داشتم دیوونه میشدم. روز چهارم بود که رفتم توی اتاق میلاد. من: میلاد, میخوام باهات حرف بزنم. میلاد: جونم؟ بگو. من: من به حرفهای اون روزت فکر کردم. میلاد: خوب. من: تا چند وقت صیغه میمونیم؟ میلاد: بابا گفت یک سال.من: میلاد, یه وقت بابا دروغ نگه و دائمیش کنه؟ میلاد: آوا چی میگی؟ مگه بابا دشمنته که این کارو بکنه؟ من: از دشمن هم کمتر نیست. میلاد: زر زیادی نزن. خوب حالا که چی؟ من: باشه, من راضیم که صیغه اون عوضی شم. ولی یه شرط داره, اونم اینکه بهم احترام بذاره و بهم امر و نهی نکنه. *** فرداش خود بادیگارد صیغه محرمیتو خوند و ما محرم شدیم. اما این حرفو به هیچکس نگفتم, حتی به بهار. اصلا با هم حرف نمیزدیم, خوشحال بودم که توی کارهام دخالت نمیکنه. ازش بدم میومد, واسه اینکه لجش رو در بیارم جلوی بچه های کلاس راننده یا بادیگارد صداش میکردم. اونم چپ چپ نگاهم میکرد و من از روی بدجنسی بهش لبخند میزدم. هرجا که میرفتم همراهم بود, حتی وقتی میرفتم سر مزار مامان اون یکم دور می ایستاد تا من راحت باشم. عاقل شده بودم, دیگه فرار نمیکردم. البته نمیتونستم که فرار کنم, هیچ راهی برای فرار کردن وجود نداشت. یه روز صبح متوجه شدم که خیلی مریضه و تب داره. ازش خواستم که استراحت کنه, اما راضی نشد و گفت باید همراهم بیاد. من: هرجور که راحتید, خودتون دارید توی تب میسوزید. به من چه. وقتی کلاس تموم شد, با بچه ها رفتیم روی نیمکت نشستیم و چایی میخوردیم. بادیگارد همش سرفه میکرد, معلوم بود خیلی حالش بده. چاییم رو برداشتم و رفتم روی نیمکتی که نشسته بود نشستم. چایی رو گذاشتم جلوش. من: داغه بخورید شاید گلوتون بهتر شه. بادیگارد نگاهم کرد و خیلی خشک گفت: ممنون. ایششش, انگار کیه؟ پسر شاه پریون؟ خوبه دلمم واسش سوخته و اینجوری رفتار میکنه. شاید فکر کرده چونکه حالا صیغه هم هستیم دارم واسش میمیرم. مرتیکه عوضی. بلند شدم و رفتم پیش دوستام نشستم. کلاس بعدی که تموم شد, زود از بچه ها خداحافظی کردم. بهار: کلاس بعدی چی؟ نمیمونی؟ من: نه, برم خونه یکم خسته م. بهار یه نگاهی به من, بعد به بادیگارد کرد و گفت: باشه. مراقب خودت باش. وقتی رسیدم خونه, زود رفتم توی اتاقم و به صغری خانم گفتم که خسته م و میخوام بخوابم. از صداشون فهمیدم که صغری خانم براش سوپ و قرص برده که بخوره. عروسی دوستم نزدیک بود و میخواستم لباس بخرم. همراه بهار و البته بادیگارد رفتیم بازار. جالب بود که بادیگارد با بهار حرف میزد و بعضی مواقع لبخند میزد. من که هروقت دیدمش همش اخمو بود. چندتا لباس انتخاب کردم و خواستم برم پرو کنم که صداشو از پشت سرم شنیدم. بادیگارد: خانم پرند, پدرتون گفتن که بهتون بگم لباس های پوشیده بگیرید. یه نگاه عصبی بهش کردم. من: مگه من به آقای پرند میگم که چی بپوش چی نپوش که ایشون به من امر و نهی میکنن؟ ول کردم و رفتم توی اتاق پرو. از بین لباس ها دو تا انتخاب کردم. یکیش که تقریبا پوشیده تر بود و بیشتر ازش خوشم اومد و اون یکی هم که کوتاه و تا کمر لخت بود. بادیگارد وقتی لباس رو دستم دید اخم کرد و روشو برگردوند. هه, به درک. حالتو میگیرم غول بیابونی.روز عروسی افسانه هم رسید. خودمو توی خونه آرایش کردم و موهامو درست کردم. لباس کوتاهم رو پوشیدم, با کفشای پاشنه بلند. به خودم توی آینه نگاه کردم و توی دلم گفتم آوا چیکار کردی؟ امشب همه پسرها واست ضعف میکنن. با این حرفام پقی زدم خنده, چه پپسی واسه خودم باز میکردم. ولی بادیگارد چی؟ اونم دلش واسم ضعف میره؟ اصلا نگاهم میکرد؟ اصلا من چرا به اون فکر میکنم؟ بره به درک. رفتم بیرون بابا داشت نگام میکرد و زیر لب یه چیزایی میگفت. خیلی دلم میخواست حالشو بگیرم, اما نمیخواستم امشب اعصابم بهم بریزه. وقتی رسیدیم عروسی, زود رفتم توی یکی از اتاقا و لباسمو عوض کردم و لباسی که خودم پسندیده بودم رو پوشیدم. رفتم بیرون که پر بود از دختر پسرهای جور وا جور. یه لحظه از اومدنم پشیمون شدم. خواستم برگردم که یکی دستمو گرفت, برگشتم بهار بود. من: وای بهار تویی. بهار: من باید بگم وای, دختر محشر شدی. من: مرسی عزیزم, ولی نه بیشتر از تو. کامی: شما دخترها باز دل و قلوه دادنتون شروع شد؟ به سمت صدا برگشتم, کامی کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید و با کروات آبی کمرنگ تنش بود.من: او لا لا, عجب چیزی شدی تو جیگر. ترکوندی. کامی: میدونم, هرکیو که دیدی اینجا غش کرده بدون از خوشتیپی منه. من: نه بابا, اون از بو گندته. میخواستی یه عطری بزنی خو، زدی بچه های مردمو کشتی. بهار پقی زد خنده. کامی چشاش رو باریک کرد. کامی: فسقلی, همه آرزوشونه پیش من بشینن که فقط از بوی عطر بدنم فیض ببرن. مشکل از تو نیستا, از دماغ عملیته. من: دماغ خاله ت عملیه. کامی: اه اه, بهار ببین داره به مامانت بی احترامی میکنهها. بهار: به مامان من چرا؟ کامی روشو کرد به بادیگارد و باهاش دست داد. کامی: به به, آقا محسن. چطوری؟ بادیگارد: ممنون, تو چطوری؟ کامی: میبینم که تو هم خوب به خودت رسیدیا. با این حرف کامی برگشتم و به بادیگارد نگاه کردم, تازه متوجه شدم که اونم کت و شلوار مشکی با پیراهن نوک مدادی تنشه. داشت نگاهم میکرد, یه پوزخندی زدم و رومو کردم سمت بهار.با هم رفتیم و پیش بقیه بچه ها نشستیم. با ستاره و بهار بلند شدیم برقصیم, کامی و پویا هم بلند شدن. همه داشتیم میرقصیدیم و میخندیدیم که چشمام به بادیگارد افتاد که سرش پایین بود و دستشو مشت کرده بود. انگار سنگینی نگاهم رو حس کرد که سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد، اخم کرده بود و عصبی بود. خندم گرفت, با اینکه خیلی خسته شده بودم اما باز از لجش میرقصیدم. بیشتر با کامی میرقصیدم تا بیشتر عصبی شه. شب که رفتیم خونه همه خواب بودن, داشتم آرایشمو پاک میکردم که در اتاقم رو زدن. فهمیدم که بادیگارده. من: بله؟ بادیگارد: میتونم بیام تو؟ من: کاری دارید؟ بادیگارد درو باز کرد و اومد توی اتاق. هنوز عصبی بود. از سر تا پاش رو با حقارت نگاه کردم. من: بله؟ بادیگارد: پدرتون گفتن فردا مهمون دارید و از شما خواستن که بیرون نرید و پیش مهمونها بمونید. من: اگه نخوام بمونم چی؟ بادیگارد: پدرتون گفتن که بهتون اجازه ندم جایی برید. من: آقای پرند واسه خودشون گفتن, من هرجایی که بخوام میرم به کسی هم مربوط نیست. بادیگارد: شما هیچ جایی نمیرید چونکه من اجازه نمیدم. من: اصلا کی از شما اجازه خواست مرتیکه؟ بادیگارد چشمهاش رو بست و دستشو مشت کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: شما به اجازه من احتیاج دارید, اگه اجازه من نباشه هیچ غلطی نمیتونید بکنید. سرش فریاد کشیدم: خفه شو مرتیکه مفت خور, فکر کردی کی هستی که با من اینجوری صحبت میکنی؟ میخوای دو روزه یه کاری کنم از کار که سهله, از ایران بیرونت کنن؟ اومد نزدیکم و توی چشمهام زل زد: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی, نه تو نه بزرگتر از تو خترهی لوس. بعد سر تا پامو با نفرت نگاه کرد. انگار داره به یه چیز چندش آور نگاه میکنه.من: برو گمشو بیرون نمیخوام ریخت نحستو ببینم, برو حوصلتو ندارم. بادیگارد: آره حوصله منو نداری, حوصله رقصیدن با یه مشت مرد نامحرم و مست و چشم هیز که خودشونو بهت بمالونن رو داری. سرم سوت کشید. من: به تو هیچ ربطی نداره, دلم میخواد. اونا صد بار شرف توی پست فطرت رو دارن که زندگی منو سیاه کردی. از خدا میخوام که حقمو ازت بگیره, برو بمیر. بادیگارد: مطمئن باش که با دعاهای گربه سیاه بارون نمی باره ننر خانم. رفت از اتاق بیرون, شیشه عطر رو برداشتم و پرت کردم سمت در. همه جا پر از شیشه خورده شد. آشغال عوضی, میخواد به من زور بگه. اون حقی نداره که به من زور بگه. ازش متنفرم, انشاالله که بمیره و از دستش راحت شم. خدایا, چرا با من اینجوری میکنی؟ بابام کم بود که اینم بهش اضافه کردی؟ غصه مامانم کم بود که اینم زیاد کردی؟ اینقدر گریه کردم که خوابم برد, صبح بیدار شدم. آماده شدم و رفتم آشپزخونه که آب بخورم. صغری: مادر جون کجا میری؟ مگه آقا بهت نگفت که امروز مهمون داریم و تو باید اینجا باشی؟ من: مامانی, میخوام برم جایی. زودی بر میگردم. صغری: آخه کجا اینقدر مهمه که میخوای بری؟ نمیشه بزاری واسه فردا؟ من: میخوام برم پیش مامانم, نه فردا نمیشه.صغری خانم چشمهاش غمگین شد و اومد منو بوسید.صغری: قربون اون دلت برم که توش اینهمه غصه هست. بمیرم برات. من: خدا نکنه مامانی, من اگه شما رو نداشتم خیلی وقت پیش از این خونه لعنتی می رفتم و از آدمهاش راحت میشدم. سوار ماشین شدم, بادیگارد هم بدون اینکه چیزی بگه سوار شد و راه افتاد سمت قبرستون. وقتی رسیدم سر قبر مامان, تا میتونستم گریه کردم. میبینی مامان من چقدر بدبختم که بادیگاردم بهم میگه تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی. مامان, بابا خیلی بده. خیلی داره اذیتم میکنه. دلمو شکونده. نمیتونم ببخشمش. یاد حرف مامان افتادم که میگفت: تو بزرگی کن و ببخش. خودت احساس خوبی بهت دست میده. از بدیهای دنیا دوری کن. خوش بین باش. آخه چطوری مامان؟ به چه امیدی؟ کم کم دارم خفه میشم.وقتی که آروم شدم رفتم توی ماشین نشستم.رسیدم خونه, صغری خانم تا منو دید اومد بغلم گرفت. صغری: با خودت چیکار کردی مادر؟ من: چیزیم نیست عزیز دلم, الآن میرم دوش میگیرم تا حالم جا بیاد. واسه مهمونی میشم همون دختر شیطونی که همیشه از دستش شاکی هستی. صغری خانم خندید و من رفتم زود دوش گرفتم. وقتی از حموم اومدم بیرون, خیلی حالم بهتر شده بود. تا وقتی که مهمونها اومدن روی تخت دراز کشیدم و آهنگ گوش دادم. با اکراه رفتم پایین و با مهمونها دست دادم و نشستم. آقا و خانم کمالی با دختر لوسشون پریسا و پسر تیتیش مامانیشون پارسا اومده بودن. پارسا همینجور داشت به من نگاه میکرد. پریسا رو به بابام گفت: عمو احمد, ایشون کین؟ ( به بادیگارد اشاره کرد)من: ایشون بادیگارد من هستن. یه نگاهی بهش کردم و پوزخند زدم. بابا اخم کرد. بابا: آوا جون شوخی میکنه, ایشون آقای سرگرد راد هستن, من ازشون خواهش کردم که یه مدت به ما لطف کنن و بهمون کمک کنن تا از آوا حفاظت کنن. پارسا: خوب عمو جون, همون بادیگارد میشه دیگه. بعد شروع کرد مثل ماست به حرف خودش خندیدن. منم از عمد خندیدم, بابا یه نگاه تیزی بهم کرد و پارسا خوشحال شد از اینکه توجهمو جلب کرده. ایشش چندش، حالا باورش شد که بامزه ست. خانم کمالی داشت از پارسا و پریسا تعریف میکرد. پریسا هم از سفرهاش به امریکا و اروپا تعریف میکرد. کم کم داشت حالم ازشون بهم میخورد. یه نگاه به ظرف میوه انداختم و یه فکری به سرم زد. بشقاب با پرتقال برداشتم و مثلا داشتم با چاقو پوستش رو میکندم, یهو با چاقو دستمو بریدم و جیغ کشیدم. بادیگارد زود اومد نزدیکم. یه نگاه به پارسا کردم که از ترسش پریده بود و پشت مبل قایم شده بود. به زور جلوی خندمو گرفتم.صغری خانم از آشپزخونه دوون اومد و گفت: چی شده؟ بادیگارد: هیچی نیست, دستشون رو بریدن. شما نگران نباشید الان زخمش رو میبندم. دیدم داره نقشه م بهم میریزه, شروع کردم به گریه کردن و ناله کردن. من: ووی خیلی درد میکنه, وای مامانی چقدر خون ازش اومد. آقای کمالی: باید ببریمش بیمارستان. بابا: آره, سرگرد جان زحمتش رو میکشه. شما نگران نباشید. تا اینو شنیدم مثل فشفشه رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردم و اومدم پایین. بادیگارد سینه به سینه م در اومد, باز گریه کردم و خودمو زدم به ترسیدن. وقتی سوار ماشین شدیم, گریه م بند اومد. بادیگارد یه نگاهی از توی آینه بهم انداخت و راه افتاد. آخیش از اون آدمهای تازه به دوران رسیده راحت شدما, اون پارسا که فکر میکرد من عاشق چشمهای عسلیشم. آخه مرد با چشمهای عسلی نازیدن داره که تو اینقد به خودت مینازی؟ مرد باید چشم و ابروش مشکی باشه, مثل کامی. لامصب کامی عجب قیافه جذابی دارهها.(البته این نظر منه) وقتی رسیدیم به بیمارستان, تا اسممو شنیدن مستقیم بردنم توی اتاق. زخمش عمیق نبود و باند پیچیش کردن. از بیمارستان که رفتیم بیرون رو به بادیگارد کردم. من: نمیخوام برم خونه, میخوام برم یه رستورانی بشینم و بدون عشوه و چشم هیزی اونا شام بخورم. بادیگارد یه نگاهی بهم کرد و هیچی نگفت, انگار خودشم ازشون بدش اومده بود. وقتی رسیدیم به رستوران سر جای همیشگیم نشستم. بادیگارد همینجور ایستاده بود. من: نمیخواین که همه بدونن شما بادیگاردم هستید؟ همه دارن نگاه میکنن. یه نگاهی به دور و برش انداخت و دید که چندتا میز دارن نگاهمون میکنن. نشست. به گارسون که دیگه منو می شناخت و اسمش علیرضا بود سفارش دادم. منتظر بادیگارد موندم. سرش پایین بود و هیچی نمیگفت. من: شام چی میخورید؟ بادیگارد: چیزی نمیخوام. من: یه چیزی که باید بخورید, نمیشه که من تنهایی بخورم. رو به علیرضا گفتم: علیرضا, واسه ایشون هم مثل من بیار. ممنون.علیرضا داشت با چشم و ابرو اشاره میکرد که مثلا این چشه که یکدفعه بادیگارد برگشت و بهش نگاه کرد. ابروهای علیرضا توی هوا موند. ریز خندیدم و گفتم: د بجنب دیگه, از گشنگی دارم ضعف میکنم. علیرضا: بله متوجه هستم که دایناسوری. من: برو بابا تا پیش رئیست شکایتتو نکردم. و خندیدم, علیرضا هم خندید و رفت. بادیگارد: شما همیشه عادت دارید از نفوذ پدرتون توی تهدید کردن استفاده ببرید؟ من: اولا که این دوستمه و با هم شوخی داریم, دوما به کسی که پاشو از گلیمش درازتر کنه چرا که نه؟ وقتی که غذا رو آورد شروع کردم به خوردم, اما بادیگارد هیچی نمیخورد. من: واسه خوردن هم باید نازتون رو بکشم؟ بخورید دیگه. بادیگارد شروع کرد و چند قاشق خورد. شام که تموم شد, زنگ زدم خونه و از صغری خانم پرسیدم که اونا رفتن یا نه. گفت دارن میرن . وقتی رسیدم خونه, هنوز از ماشین پیاده نشده بودم که بادیگارد صدام کرد. بادیگارد: فکر نکنید که نفهمیدم اینا همش فیلم بود و خودتون دستتون رو از عمد بریدید. دفعه دیگه ساکت نمیشینم و به پدرتون میگم. من: برید بگید, واسه خودتون بد میشه که چطور به قول خودتون یه دختره لوس و فسقلی گولتون زده و بعدشم بابام شما رو هم اخراجتون میکنه. اما یادتون باشه, همونطور که دیشب بهتون گفتم بیرون اومدم و کسیم جلومو نگرفت. بادیگارد داشت با عصبانیت نگام میکرد. بیخیال رفتم توی خونه, میلاد توی هال با صغری خانم منتظرم بود. میلاد اومد دستمو گرفت و به باند پیچی دستم نگاه کرد. میلاد: چه بلایی سر خودت آوردی؟ من: چیزی نیست, زخمش که عمیق نیست بابا. صغری: سرگرد جان, دکتر چی گفت؟ بادیگارد: نگران نباشید, دکتر گفت که تا یک هفته خوب میشه و بعدش میتونیم باند رو باز کنیم. وقتی رفتم توی اتاق, یه جعبه روی میزم دیدم. یعنی این جعبه رو کی آورده؟ شاید میلاد آورده, ولی امروز که مناسبت خاصی نیست. جعبه رو برداشتم و با خوشحالی بازش کردم. اما همین که چیزی که توش بود رو دیدم انداختمش زمین و جیغ کشیدم. با جیغ من بادیگارد و میلاد پریدن توی اتاق. میلاد اومد نزدیکم. میلاد: آوا چی شده؟ چرا جیغ کشیدی؟ من با گریه به جعبه اشاره کردم و بریده بریده گفتم: او.. اون ج... جعبه. بادیگارد جعبه رو برداشت و بازش کرد, داخلش رو که دید با تعجب به من نگاه کرد. توی جعبه سر بریده گربه بود که پر از خون بود. میلاد وقتی که توی جعبه رو دید اومد بغلم کرد. میلاد: گریه نکن عزیزم, چیزی نیست. بادیگارد انگار یه چیزی رو روی سر جعبه دیده بود. بادیگارد: اینجا هم یه پیغامی نوشتن. میلاد: چی نوشته؟ بادیگارد: ایندفعه سر گربه رو براتون فرستادیم, دفعه دیگه سر دختر خوشگلتون رو براتون میفرستیم آقای پرند. با وحشت به بادیگارد و میلاد نگاه کردم. با هم رفتیم توی هال و نشستیم. صغری خانم برام آب قند درست کرد و شونه هام رو مالش میداد. من: چطور اومدن توی خونه؟ چطور تا توی خونه اومدن؟ ما که اینهمه نگهبان و بادیگارد داریم. بادیگارد توی فکر رفت. بادیگارد: صغری خانم, شما کسی رو ندیدید که بیاد توی خونه؟ صغری: نه سرگرد, بعد از اینکه مهمونها رفتن من مشغول نظافت توی آشپزخونه بودم و حواسم به اینجا نبود. بادیگارد: این چند وقت باید بیشتر حواسمون باشه. یکی از اونها توی این خونه هست. من: منظورتون چیه که یکی توی خونه هست؟ بادیگارد: یعنی اینکه شاید یکی از کارکنها, آشناها یا حتی نگهبانها از آدمهای اونها باشن. شب با کلی فکر و خیال خوابیدم. همش خواب میدیدم که چندتا گراز دنبالمن و بعدش یه نوری میومد و همشون و از بین میبرد.   صبح با تکونهای میلاد از خواب بیدار شدم. به ساعت نگاه کردم,ساعت نه بود پس میلاد توی خونه چیکار میکرد؟  من: چیزی شده؟  میلاد: آوا پاشو و زود آماده شو.  من: چرا؟ کجا قراره بریم؟  میلاد: تو آماده شو, توی راه همه چیز رو بهت میگم. اما با کسی حرف نزن و چیزی نگو.  زود آماده شدم و رفتم بیرون. با تعجب دیدم که بادیگارد نیست. رفتم توی آشپزخونه. صغری خانم داشت سبزی خورد میکرد. من: سلام مامانی. پس این بادیگارد کجاست؟  صغری: سلام عزیزم, سرگرد دیگه پیش شما کار نمیکنه. پدرت اونو اخراج کرد.  من با تعجب گفتم: اخراج کرد؟ چرا؟  صغری: چه میدونم والا, بابات میگفت با وجود بادیگارد چطور تونستن بیان توی خونه و کسی متوجه نشه. پولش رو داد دستش و گفت برو.  من: حالا من تنهایی چیکار کنم مامانی؟ من دیشب همش کابوس دیدم. دیگه میترسم توی خونه هم باشم.  صغری: نترس مادر جان. پدرت ویلای شمال رو برات آماده کرده. اونجا هم برات بادیگارد گذاشته.  میلاد اومد توی آشپزخونه و گفت: آماده ای عروسک؟  من: میلاد میخوای منو ببری شمال؟ ولی من نمیخوام. بدون صغری خانم نمیخوام. میلاد من تنهایی میترسم.  میلاد: عزیزم تنها نیستی. حالا بریم توی راه همه چیز رو برات تعریف میکنم عزیزم.  با صغری خانم روبوسی کردم و رفتم. از کوچه که رد شدیم رو به میلاد کردم و منتظر موندم تا حرف بزنه.  میلاد: چرا اینجور نگاه میکنی؟ خوب یکم صبر کن.  من: نمیتونم, زود بگو میلاد.  میلاد: خیلی خوب خانم هفت ماهه. راستش تو نمیری شمال. ما مجبور شدیم که به همه دروغ بگیم.  من: نمیریم شمال؟ یعنی چی؟ پس کجا میریم؟  میلاد: دیشب وقتی بابا فهمید که تا توی اتاقت تونستن بیان و یکی از افراد بشیری بین آدمهای ما هست, تصمیم گرفتیم که به همه بگیم که تو میخوای بری شمال و سرگرد رو اخراج کردیم تا اونا فکر کنن تو تنهایی.  من: یعنی بادیگارد رو اخراج نکردید؟ پس صغری خانم چی میگفت؟  میلاد: بابا از عمد توی حیاط جلوی همه با سرگرد دعوا کرد و اخراجش کرد.  من: این فکر بابا بوده؟  میلاد: نه, اینا همش فکر سرگرد بود.  من: نه بابا, عجب مارمولکیه این یارو.  میلاد خندید. به یه کوچه خلوتی پیچید و ماشین رو پارک کرد. از ماشین مشکی که جلوی ماشین ما پارک بود بادیگارد پیاده شد. با تعجب بهش نگاه کردم.  میلاد: پیاده شو.  من: چرا؟  میلاد: این چند وقت تو میری خونه سرگرد تا وقتی بفهمیم که کی از افراد اوناست.  من: چی؟ خونه سرگرد؟ میلاد مغز خر خوردی؟  میلاد: داد نزن خواهر من ما مجبوریم. باید ازت مراقبت کنیم.  من: این چجور مراقبتیه؟ مثلا میخواین منو نجات بدید و از اونور میندازینم توی دهن شیر؟  میلاد: دهن شیر چیه؟ این چند وقت تو دیدی سرگرد حتی یه نگاه بهت بندازه؟ بعدشم ما فقط به سرگرد اعتماد داریم و میتونیم تورو به اون بسپاریم, اون با تو محرمه.  من: همین دیگه, با هم محرمیم کارش راحت تر میشه. از همین بدبختا و ریشوها بترس.  میلاد با یه دستش دستمو گرفت و با اون دستش چونمو گرفت.  میلاد: آوا, لج نکن. خودت هم میدونی این حرفایی که از سرگرد میزنی درست نیست. ما خوبی تورو میخوایم عزیزم, فقط واسه چند وقته. بعدش باز میای پیشمون.  من: نه میلاد, خوبی من این نیست که برم خونه ی یه مرد مجرد بمونم.  میلاد: اون تنها نیست, با مادرشه. ما خونشونو دیدیم, مادرش هم میدونه که قراره بری اونجا. ولی فکر میکنه که تو دختر همکارش هستی.  من: میلاد, گفتم که نمیرم. حاضرم بمیرم ولی پیش اون زندگی نکنم.  میلاد: آوا, میدونی خیلی شبیه مامان هستی؟ هروقت به چشمهات نگاه میکنم انگار دارم به مامان نگاه میکنم. من یه بار مامان رو از دست دادم, نمیخوام یه بار دیگه این چشمها رو از دست بدم. نذار باز تنها بشم آوا.  با این حرفش قلبم تیر کشید, به چشمهاش نگاه کردم. چشمهاش پر از اشک بود, نه من طاقت دیدن اشکهاش رو نداشتم. رفتم توی بغلش.  من: قربون اون اشکات بشم من. چشم میرم, تا وقتی که تو بگی من اونجا میمونم. فقط تو از این حرفا نزن. من هیچوقت تورو تنها نمیذارم.  میلاد پیشونیمو بوسید و اشکهامو پاک کرد. صورتم رو توی دستاش گرفت.  میلاد: آفرین دختر خوب. حالا مثل دختر خوب میری سوار ماشین سرگرد میشی و باهاش میری خونشون. من: میلاد یعنی این چند وقت من نمیتونم تورو رو ببینم؟  میلاد: چرا عزیزم این چه حرفیه؟ مگه من میتونم بدون سر و صدای تو یا خرابکاریهات بخوابم؟ میام میبینمت. من: باشه, ولی هر روز بهم زنگ بزن.  میلاد: چشم خواهر لوسم. حالا بریم؟  من: آره, بریم.  تا خواستم درو باز کنم, میلاد صدام کرد.  من: بله؟  میلاد: اینو سرت کن.  به دستش نگاه کردم, یه چادر دستش بود.  من: این چیه؟  میلاد: اینو سرت کن. واسه احتیاط.  من: توام یه پا کارآگاه شدیا.  میلاد: چیکار کنم, با تو زندگی کردم یاد گرفتم دیگه.  من: نخود.  پیاده شدم, بدون اینکه به بادیگارد نگاه کنم رفتم صندلی عقب ماشینش نشستم. این ماشین کیه دیگه؟ مگه میشه ماشین این باشه؟ این ماشین خیلی با کلاس و گرونه. لابد بابام انداخته زیر پاش,خودش عرضه نداره که ریش زشت. بادیگارد نشست توی ماشین، از توی آینه بهم نگاه کرد. بادیگارد: چادرو تا روی صورتتون بکشید. زیر لب گفتم: ایششش، عوضی. چادرو درست کردم و رومو طرف پنجره کردم. با تعجب دیدم که داریم میریم طرف بالا شهر، توی یکی از کوچهها پیچید و جلوی یه خونهٔ بزرگی پارک کرد. چشمام از تعجب داشت در میومد. یعنی این خونشونه؟ جواب این سوالام رو وقتی گرفتم که مرد میانسالی درو باز کرد و براش سر خم کرد. دم در خونه که رسیدیم، یه خانمی دم در ایستاده بود. از سر و وضعش پیدا بود که مادر بادیگارده. از ماشین که پیاده شدیم، زن به من نگاه کرد. خانم راد: خوش اومدی دخترم. من رفتم جلو تا باهاش دست بدم، که دیدم دستشو باز کرد و منو توی آغوشش گرفت. از بغلش که جدا شدم به صورتم نگاه کرد. خانم راد: محسن جان چرا اینقدر طول دادید؟ بادیگارد به من نگاه معنی داری کرد و گفت: خانم پرند یکم دل کندن از خانوادشون براشون سخت بود. خانم راد: حقم داره مادر، حالا چرا اینجا ایستادید؟ بفرما تو دخترم. من: ممنون، شرمنده که مزاحم شدم. خانم راد: نه عزیزم این حرفا چیه؟ مراحمی. کاش همهٔ مزاحما مثل تو خوشگل و خانم بودن. از خجالت سرم رو انداختم پایین. خانم راد منو به اتاقم راهنمایی کرد. چمدونم رو باز کردم. یه شلوار جین با یه بلوز آستین بلند پوشیدم. شالم رو هم انداختم روی سرم. وقتی رفتم پایین دیدم که خانم راد داره میز رو برای ناهار آماده میکنه، رفتم کمکش و وسائل ناهار رو بردم. خانم راد: نه عزیزم تو خستهای برو بشین، زحمت نکش. من: چه زحمتی خانم راد، این وظیفهٔ منه. شما برید بشینید من همه کارا رو میکنم. خانم راد: باشه میذارم کمکم کنی، اما یه شرطی داره. توی دلم گفتم الان میفهمم بادیگارد به کی رفته و اینقدر شرط و شروط میذاره. من: بفرمایید. خانم راد: اینقدر باهام رسمی صحبت نکن و نگو خانم راد. احساس میکنم پیرم. با تعجب بهش نگاه کردم، احساس پیری میکنه؟ اما وقتی که خندید فهمیدم که داره شوخی میکنه. خندیدم و گفتم: چشم خاله، خاله خوبه یا بازم احساس پیری بهتون دست میده؟ خانم راد: نه عزیزم، خاله خیلی هم خوبه. من خواهر ندارم، همیشه حسرت خاله شدن رو داشتم. موقع ناهار بادیگارد هم اومد و کنار خاله نشست. ایشش، حالا مجبورم قیافه اکبیری اینو موقع ناهار خوردن تحمل کنم. بعد از ناهار خواستم ظرفها رو بشورم که خاله مانعم شد و گفت که مرضیه خانم کارا رو انجام میده. رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم. به دور و برم نگاه کردم. اتاق بزرگی به رنگ خاکستری کمرنگ بود، تخت دو نفره، پرده هایی به رنگ فیروزه ای. رفتم جلوی میز آرایش، روش چندتا عطر و کرم نو بود. کمد لباس هم پر از لباس آستین بلند بود. واه، بادیگارد فکر کرده من لباس ندارم که خودش برام لباس گذاشته؟  وسایلم رو توی کمد جا دادم و چمدون خالی رو زیر تخت گذاشتم. خدا رو شکر که میلاد به فکر همه چیزم بوده و لپ تاپ رو هم توی چیزهام گذاشته. فقط گوشیم نبود و میلاد گفته بود برای احتیاط از موبایل استفاده نکنم. خوابم نمیومد، رفتم توی هال. تلویزیون رو روشن کردم. همونجور که حدس زده بودم ماهواره نداشتن و چونکه عصر بود همش برنامه کودک بود. کارتون تام و جری نگاه میکردم که حس کردم یکی اومد. سرم رو بالا گرفتم که به خاله سلام کنم که دیدم بادیگارده. یه لبخند معنی داری زد و رفت. ایشش پرو، به من میخندی؟ به من چه که تو مغول هستی و هنوز نمیدونی که ماهواره چیه. رفت توی آشپزخونه و برای خودش میوه آورد و شروع کرد به خوردن. از اینکه میخواست کارمو تلافی کنه خندم گرفت و سرمو انداختم پایین. مگه من مرده میوهاتونم؟ گدا گشنه.همون موقع خاله بیدار شد و سلام کرد. خاله: واا، محسن جان. خودت داری میخوری و به مهمون یه تعارفی نکردی؟ زشته مادر. تا اومدم جواب دندون شکنی بدم تا آبروش بره، خودش پرید و جواب داد. بادیگارد: تعارف کردم، گفتن که سیرن و میل ندارن. اما چایی نوش جان کردن. با دهن باز بهش نگاه کردم، عوضی بیادب. دروغگو. یه نگاهی بهم کرد و لبخند پیروزمندانه زد. ای بخشکی شانس، حالا دیگه این غول بیابونی واسه من دم در آورده. باید حالشو بگیرم. من: البته خاله اینجورم که ایشون میگن نبود، چایشون خیلی سنگین و بیمزه بود و همچین نوش جانمم نشد. بهش نگاه کردم، خیلی سعی داشت که نشون نده که حرصی شده. خاله رفت توی آشپزخونه، منم بلند شدم و یه لبخند زدم و زیر لب گفتم: فکر نکن حالا چونکه توی خونتون هستم هر غلطی دلت میخواد میتونی بکنی، یادت نره که تو پیش من کار میکنی و من رییستم. یهو از سر جاش بلند شد و اومد جلوی روم ایستاد. دستش رو مشت کرده بود و مثل اژدها نفس میکشید. زهرم ترکید، گفتم الانه که میزنه تو گوشم که دوتا دندونامو نوش جان کنم. اما ماسک بی تفاوتی رو روی صورتم زدم و زل زدم به چشمهاش. با صدای فنجونها به خودش اومد و زود از پله ها رفت بالا. با خاله میوه و چایی خوردیم و تا شب با هم حرف زدیم. باهاش احساس راحتی میکردم. ***** صبح بیدار شدم، زود آماده شدم که برم دانشگاه. میز صبحونه آماده بود، اما خبری از خاله و بادیگارد نبود. اومدم در برم که صداش رو از پشت سرم شنیدم. بادیگارد: جایی میخواید برید؟ خیلی خشک جواب دادم: آره، دانشگاه. بادیگارد: اما شما دانشگاه نمیتونید برید. برگشتم سمتش و دست به سینه ایستادم و گفتم: میرم، کیه که جلوی منو بگیره؟ بادیگارد: من. فکر کنم یادت رفته که به همه گفتی رفتی شمال. آدمهای بشیری هم اینقدر احمق نیستن که زود باور کنن که تو رفتی. الان همشون دم در دانشگاه و خونه منتظرت هستن. دیدم که بی ربط هم نمیگه، اما چون اون این حرفو زده بود دوست داشتم که لج کنم. رفتم سمت در و تا خواستم درو باز کنم مثل جن جلوم حاضر شد و بازوم رو گرفت و تقریبا پرتم کرد اونطرف. بادیگارد: گفتم که هیچ جا نمیری. همینجا میشینی. من: تو غلط کردی که گفتی. تو حقی نداری که به من بگی کجا برم و کجا نرم. من میخوام برم یعنی میخوام برم. میخوای بیا، میخوای هم نیا عوضی. محکم هلش دادم و رفتم توی حیاط. صدای پاهاشو پشت سرم میشنیدم، سرعتمو زیاد کردم. اونم سرعتشو زیاد کرد و رسید بهم. بازومو گرفت و کشید. من: ولم کن عوضی، به من دست نزن کثیف. برو گم شو. بادیگارد همینجور داشت منو میکشید سمت خونه، منم سعی میکردم بازومو از چنگش در بیارم. اما فایده نداشت. قویتر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم. من: گفتم ولم کن مرتیکه، احمق، نجس به من دست نزن. تا اینا رو گفتم یه سیلی محکم زد تو صورتم که پرت شدم روی زمین. همینجور سرم گیج میرفت. یکم که حالم جا اومد، بلند شدم و نشستم. دهنم داشت خون میومد، خونا رو تف کردم بیرون. بادیگارد پشتش به من بود و به موهاش چنگ زده بود. با نفرت بهش نگاه کردم. من: بدون که هیچوقت توی زندگیت خوشبخت نمیشی، چونکه نفرین من همیشه پشت سرته. ول کردم و رفتم توی خونه. رفتم توی دستشویی، توی آینه به صورتم نگاه کردم. لبم پاره شده بود و ورم کرده بود. همینجور داشت خون میومد. یادم اومد که توی یکی از سریالها دکتر میگفت که آب نمک خون رو بند میاره. رفتم توی آشپزخونه و یکم نمک ریختم توی لیوان و برگشتم توی دستشویی. وقتی که خون بند اومد رفتم لپ تاپ رو روشن کردم و آهنگ گذاشتم. نمیدونم چقدر بود که داشتم گریه میکردم. با صدای خاله به خودم اومدم. انگار از خرید برگشته بود. خاله: محسن جان یه چندتا کیسه دیگه هم دم دره، دستت درد نکنه. بادیگارد: آخه مادر من، شما اینهمه چیز چطور از اونجا آوردید؟ هیچ به فکر خودت نیستیا. نمیگی کمرت درد میگیره؟ خاله: چیزی نشد که، با تاکسی اومدم. بنده خدا خودش همه وسایل رو آورد، من اصلا دست نزدم. بادیگارد از توی حیاط برگشت. خاله: چی شده مادر؟ چرا اینقدر پکری؟ اتفاقی افتاده؟ بادیگارد: نه چیزی نشده. نگران نباش. یکم فکرم مشغول کاره. خاله: آخر از بس فکر میکنی دیوونه میشی. هزار بار گفتم توی خونه به کار فکر نکن. راستی، آوا کجاست؟ بادیگارد: نمیدونم، امروز ندیدمش. دروغگوی پست، آره دیگه. روت نمیشه به مامانت بگی که مثل حیوونها با من رفتار کردی. حقته که به مامانت همهچیز رو بگم و آبروت رو ببرم. واسه من شده مادر ترزا. تا ظهر توی اتاقم بودم و با آب خنک صورتمو میشستم. هنوز ورم صورتم نرفته بود. موقع ناهار خاله صدام کرد. نمیخواستم برم، اما از گشنگی داشتم ضعف میکردم. خوشبختانه اینجا باید شال سر میکردم، میدونم که خاله دوست نداره جلوی بادیگارد بی حجاب باشم. اون که نمیدونست من صیغه این عوضیم. شالم رو جوری سر کردم که ورم صورتم پیدا نباشه. رفتم پایین، سفره آماده بود. سلام کردم. خاله: سلام به روی ماهت. انگار دیشب تا دیر وقت بیدار بودی که تا الان خوابیدی. من: آره، شرمنده که نتونستم کمکتون کنم. خاله: این چه حرفیه دخترم؟ باز تعارف کردیها. بشین ببين چه غذای خوشمزه ای درست کردم. من: دستتون درد نکنه. بادیگارد همینجور ساکت نشسته بود و سرش پایین بود. دهنمو که باز میکردم تا لقمه رو توی دهنم بذارم، درد میکرد و میسوخت. الهی زهر جونت بشه. الهی غذا بپره تو گلوت و خفه بشی. انشاالله بیفتی پات بشکنه تا دل من خنک بشه. اما مثل همیشه دعاهام نگرفت و کم کم داشت باورم میشد که من همون گربه سیاهم که با دعاهاش بارون نمیباره. ناهار که تموم شد، به خاله کمک کردم و میز رو جمع کردیم. خاله: خوب آوا جون، حالا بگو ببینم، دست پخت من خوشمزه تره یا دست پخت مامانت؟ سرمو بالا گرفتم، بادیگارد داشت نگام میکرد. لبخند محزونی زدم. من: من وقتی که پونزده سالم بود مامانم توی تصادف فوت کرد. یه قطره اشک از چشمم پایین اومد. خاله که توقع شنیدن این حرفو نداشت خیلی ناراحت شد. دستمو گرفت. خاله: متاسفم دخترم، ببخشید ناراحتت کردم. بخدا نمیدونستم. من: نه خاله، از سوال شما ناراحت نشدم. فقط یکم دلم براش تنگ شده. خاله: من فدای تو بشم. مگه خاله ات مرده؟ امروز با هم میریم سر مزارش. هوم نظرت چیه؟ لبخند زدم و سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. عصر با هم رفتیم بهشت زهرا، البته همراه بادیگارد. تا میتونستم گریه کردم و توی دلم با مامانم درد و دل کردم. مامان نیستی که ببینی بابام اجازه داده که یه غریبه روم دست دراز کنه. ***** یه هفته از اون موضوع گذشت و من هرروز توی خونه مینشستم و در و دیوار رو نگاه میکردم. یه روز عصر که از بی حوصلگی داشتم دق میکردم یکی زنگ خونه رو زد. مرضیه خانم درو باز کرد و یکم بعدش دیدم که کامی اومد تو. تا همدیگه رو دیدیم خشکمون زد. کامی اومد نزدیک و به صورتم نگاه کرد. دستش رو آورد بالا و با انگشتش آروم زد به بازوم. کامی: آوا واقعا تویی؟ بابا تو کجایی؟ جون به لبمون کردی. دیوونه شدیم بسکه دنبالت گشتیم. گوشیت چرا خاموشه؟ میدونی چی سر بهار اومده؟ الانم اومدم اینجا که از سرگرد دربارت بپرسم. من با چشمهای پر از اشک داشتم به کامی نگاه میکردم. باورم نمیشد که جلوی روم ایستاده. پریدم توی بغلش. چقدر دلم براش تنگ شده بود. کامی: آوا،حالت خوبه؟ من با بغض: نه، ولی الان که دیدمت آره. خوب خوبم. کامی: تو اینجا چیکار میکنی؟ من: بیا بشین تا همه چیز رو برات تعریف کنم. وقتی همه چیز رو جز موضوع صیغمون رو تعریف کردم، سرم رو بالا گرفتم و به کامی که سرشو پایین انداخته بود و دستش رو به هم قلاب کرده بود خیره شدم. کامی: پس چرا گوشیت خاموشه؟ من: گوشیم پیشم نیست. از اونروز اجازه نداده برم بیرون. فقط میریم بهشت زهرا اونم چونکه مادرش همراهمونه. از روزی که اینجا اومدم دیگه میلاد رو ندیدم. اونم بی معرفته. داشتیم صحبت میکردیم که بادیگارد اومد. با کامی احوال پرسی کرد و نشست. مرضیه خانم سینی شربت رو آورد و تعارف کرد. بادیگارد: مرضیه خانم، مادر جون کجاست؟ مرضیه: خانم رفتن بیرون چندتا خرید داشتن. بادیگارد لبخند زد و رو کرد به کامی: این زنا اگه نبودن، کلّ دنیا بازارش میخوابید. کامی:ای قربون دهنت. همین این وروجک و میبینی، پدر ما رو در آورده بود. هر هفته میگفت بریم خرید، اینقدر چیز میخرید که صندلی عقب ماشین و صندوق عقب کامل پر میشد. بادیگارد پوزخند زد. کامی جدی شد و به من نگاه کرد. کامی: ولی آوا تو عوض شدی، به قیافه خودت تو آینه نگاه کردی؟ مثل مردهها شدی. یکم به خودت برس. خودت رو توی این خونه زندانی کردی که چی؟ برو همین نزدیکیها یه چرخ بزن یکم دلت وا بشه. میدونستم که به در داره میگه که دیوار بشنوه و تموم حرفش با بادیگارد بود. بادیگارد زیر چشمی بهم نگاه کرد. ولی کامی راست میگفت، من عوض شده بودم. حتی دیگه حوصله خودمم نداشتم. منی که هر روز توی آرایشگاها افتاده بودم و از رنگ مو گرفته تا مانیکور و پدیکر وهزار چیز دیگه. حالا حتی آرایشم نمیکردم، ابروهام در اومده بود و دیگه حالت شیطونی رو نداشت. زنگ خونه رو زدن، خاله بود. بادیگارد بلند شد و به خاله کمک کرد تا خریدهاشو بیاره. خاله با کامی سلام و احوالپرسی کرد و قبل از اینکه بشینه یه پلاستیک داد دستم. خاله: بگیر دخترم، اینو دیدم احساس کردم که خیلی بهت میاد. به چشمهای پر محبت خاله نگاه کردم و لبخند زدم. بلند شدم و گونش رو بوسیدم و تشکر کردم. آخه یه خانم به این خوبی و مهربونی، چطور یه پسری مثل بادیگارد داره؟ چطور اون اخلاق گندشو تحمل میکنه؟ کامی: به به، عجب شال خوشرنگی. به کامی نگاه کردم و گفتم: من که هنوز بازش نکردم، تو از کجا فهمیدی که شاله؟ کامی: خوب کفش که نیست، چونکه نرمه. لباس هم که نیست چونکه کوچیکه. حالا شاله یا چیزیه مخصوص زنا. اخم کوچولو کردم و گفتم: آاه، کامی. کامی: مگه چی گفتم؟ گفتم شاید جورابه. توی دلم گفتم آره ارواح عمه ت. کامی چشمک زد. کامی: آوا، بریم توی حیاط توپ بازی؟ من خوشحال از جام بلند شدم و گفتم: بریم. دست خاله رو گرفتم و گفتم: خاله شما هم بیایید. خاله: من چطور میتونم بازی کنم عزیزم؟ من که پا ندارم. من: شما داور باشید. خاله: من که بلد نیستم داوری کنم. کامی: محسن داور، شما هم تشویق کننده. بازی شروع شد، ولی به جای اینکه فوتبال بازی کنیم، بیشتر بسکتبال بازی کردیم.همش توپ رو توی دستمون میگرفتیم و دیوونه بازی در میاوردیم. بسکه خندیده بودم دیگه شکمم درد میکرد. نشستم کنار خاله که نفسی تازه کنم. مرضیه خانم شربت تعارفم کرد. یکی برداشتم و تشکر کردم. کامی: بچه ها کی میاد گرگم به هوا؟ من: من. کامی: تورو که میدونم کنه جون. با بقیه هستم. من: کسی نیست. شربت رو برداشتم و داشتم میخوردم که کامی یه نگاه معنی داری بهم کرد. کامی: پس محسن جان به درد چی میخوره؟ خیلی هم بهش میاد. تا اینو گفت هرچی توی دهنم بود با فشار ریختم بیرون و شروع کردم به خندیدن. کثافت منظورش بود که بادیگارد گرگه. خاله: محسن جان فکر خوبیه مادر. تو هم یکم باهاشون بازی کن. هم ورزشه هم بازی. بادیگارد: مادر من شما دیگه چرا؟ من دیگه سنی ازم گذشته. خاله: وا مادر، همچین میگی انگار مرد ۴۵ ساله هستی و من ۸۰ساله؟ من تازه اول جوونیمه، تازه ۳۴ سالم شده. با این حرف خاله همه خندیدیم. خاله خودش بیشتر از همه میخندید. بادیگارد: من غلط کنم که بگم شما ۸۰ سالتونه. شما تازه رفتید توی۲۵ سالگی. خاله: خوبه خوبه، زبون نریز. تا شب با هم بودیم. بعد از مدتها میخندیدم و خوشحال بودم. اما این خوشحالی زیاد طول نکشید.  

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 22
  • بازدید امروز : 17
  • باردید دیروز : 62
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 99
  • بازدید ماه : 205
  • بازدید سال : 390
  • بازدید کلی : 6,206