loading...
لیمو پاتوق
آرزو بازدید : 36 چهارشنبه 09 مرداد 1392 نظرات (0)

سلام

باپووووووزش فراوان اومدم وشرمندم که دیرکردم

الان بقیه این رمان زیباروبراتون میزارم بخونینش حیفه خیلی قشنگههههههههه هافرشته ازاون پلیسیاست

یه روز عصر بهار اومد دنبالم و با هم رفتیم سینما. برای برگشتن از بهار خواستم که اون بره و من یکم پیاده روی کنم. همینجور راه میرفتم و از هوای آزاد لذت میبردم

یکم که گذشت احساس کردم یکی داره تعقیبم میکنه. خیلی ترسیدم، یعنی ممکنه دشمنای بابا باشن؟ یا شاید دزده. شاید هم کسی نیست و من الکی ترسیدم. همینجور دنبالم بود تا اینکه تصمیم گرفتم یه کاری کنم. دست کردم توی کیفم که یه صدا از پشت بهم گفت: تکون نخور.


سر جام ایستادم، توی کوچهٔ خلوتی بودیم و پرنده هم پر نمیزد. باز صدا گفت: آروم بچرخ سمت من.

من: با من چیکار داری؟ پول میخوای؟


همونجور که گفت آروم چرخیدم، کوچه تاریک بود و صورتش رو نمیدیدم. اما اسلحشو میدیدم که توی دستشه و منو نشونه گرفته.

مرد اسلحه دار گفت: دستتو از توی کیفت در بیار و بذار روی سرت.

من: توی دستم چیزی نیس، فقط کلیده.

مرد: گفتم دستتو در بیار.

من: باشه باشه، شلیک نکن.


چاقویی که کامی بهم داده بود رو توی آستینم قایم کردم و دستمو گذاشتم پشت سرم. چاقو رو باز کردم.


مرد: حیفِ دختر خوشگلی مثل تو نیست که بره زیر خاک؟ حیف که بابات حرف گوش نمیده و زیاد توی کار ما فضولی میکنه.


تا صدای چخماق تفنگ رو شنیدم با یه حرکت غافلگیر کننده با چاقو زدم به شکمش. همین که از درد دولا شد روی شکمش، با پا زدم توی سرش و بعد زدم به پاش که افتاد زمین و من زود فرار کردم. نمیدونم اگه به زور بابا کاراته یاد نگرفته بودم الان چیکار میخواستم بکنم؟ به وسط کوچه که رسیدم صدای درگیر شدن شنیدم. به عقب که برگشتم باز همون مردی بود که توی بهشت زهرا دیده بودمش

تعجب کردم که اون اینجا چیکار میکنه. یه مشت زد به صورت اون مرد که پرت شد روی زمین، بعد تفنگشو در آورد و گفت: از جات تکون نخور.

از توی جیبش موبایلشو در آورد و شماره گرفتبعدش رو کرد به من.

مرد: خانم پرند، صبر کنید.


من با تعجب بهش نگاه میکردم، این اسم منو از کجا میدونه؟

من: ش.. شما اس.. اسم منو از کجا..؟

با یه فکری جملمو کامل نکردم، یعنی این بادیگارده؟

من: شما بادیگارد هستید؟

مرد: بله، من بادیگارد جدید شما هستم.

با عصبانیت بهش نگاه کردم، کیفمو از روی زمین برداشتم و رفتم.

مرد: صبر کنید، تنهایی خطرناکه برید.


محل نذاشتم و به راهم ادامه دادم. هنوز خیلی دور نشده بودم که صدای پایی رو پشت سرم شنیدم. وحشت زده به عقب نگاه کردم، بادیگارد جدیدم بوداه ه. خیلی عصبی بودم، وقتی به خونه رسیدم محکم درو بستم که بابام از جاش پرید و با وحشت به من نگاه میکرد.


من: شما با چه حقی به من دروغ گفتید؟

بابا خیلی خونسرد جواب داد: من چه دروغی گفتم؟

من: دروغ نگفتی؟ پس این بادیگاردتون چیه که هرجا میرم پشت سر من راه افتاده؟

بابا: آهان، جناب سرگرد رو میگی؟

من: چی؟ سرگرد؟


همون موقع در زده شد و بادیگارد یا همون سرگرد وارد شد.

بابا: ایشون سرگرد محسن راد هستن. من از ایشون خواهش کردم که شخصا از تو مراقبت کنه.

من: مراقبت منظورت به همون جاسوسیه دیگه نه؟

بابا: آوا، درست صحبت کن.

تا اومدم جوابشو بدم میلاد دستم رو گرفت و منو برد توی اتاقمدر اتاق رو که بست رو کردم بهش.


من: اه، عجب گیری افتادیما. حالا دیگه واسه من سرگرد آورده. آخه مگه اصلا میشه سرگرد رو بذارن واسه بادیگاردی؟

میلاد: آوا بابا مجبوره. بیرون برای تو خطرناکه. من پسرم میتونم از خودم دفاع کنم، اما تو چی؟

من: یعنی چی؟ یعنی من ضعیفم؟ برو از جناب سرگرد عزیزتون بپرس همین نیم ساعت پیش چطور زدم مرده رو لت و پار کردم.

میلاد: چی؟ کدوم مرد؟ بهت حمله کردن؟

من: آره، تفنگ گرفته بود تو صورتم و میگفت باید بمیری چون بابات داره زیادی فضولی میکنه. منم یه چاقو در آوردم و زدم تو شکمش.


میلاد با نگرانی بهم نگاه میکرد.

میلاد: چیزیت که نشده؟

من: نه متاسفانه.

میلاد: خفه شو دیوونه.

بغلم کرد و سرمو بوسید.

میلاد: خدا رو شکر که چیزیت نشده، میدونی اگه سرگرد نبود چه بلایی سرت میومد؟

من: هیچیم نمیشد، فقط به پولای پاپی جون که توی کیفم بود بای بای میگفتم.

یکم فکر کردم و گفتم: میلاد، آخه چطور سرگرد اومده و بادیگارد من شده؟ مگه میشه؟

میلاد: بابا به یکی از آشناهای پر نفوذش گفته بود که یکی رو میخواد که از دور مراقبت باشه، اونا هم سرگرد رو معرفی کردنمیگن جنا هم ازش میترسن.

من: خوب حق دارن، با قیافه ای که اون داره طبیعیه. راستی یعنی تو همه چیزو میدونستی؟

میلاد: آره.

من: چرا به من نگفتی پس؟ میلاد اصلا باورم نمیشه که تو هم مثل بابا شدی.

میلاد: آوا واسه سلامتی خودت این کارو کردیم. خواهش میکنم دلگیر نشو.

من: اصلا انتظار نداشتم که بهم دروغ بگی، دیگه هیچوقت بهت اعتماد نمیکنم میلاد. حالا هم لطفا برو بیرون میخوام بخوابم.


میلاد سرشو تکون داد و رفت بیرون. کامپیوترو روشن کردم و آهنگی رو که هروقت دلم میگرفت گوش میدادم، گذاشتم. روی تختم دراز کشیدم.


اگه دستم به جدایی برسه، اونو از خاطرهها خط میزنم

از دل تنگ تموم آدمها، از شب و روز خدا خط میزنم

اگه دستم برسه به آسمون، با ستارهها قیامت میکنم

به اینجاش که رسید باز اشک ریختم.

فرداش کلاس نداشتیم، ساعت نه از خواب بیدار شدم و به بهار زنگ زدم که سر کوچه شرکت میلاد منتظرم باشه.

دست کردم زیر تخت، ملحفه ها نبودن. لابد بابا به صغری خانم گفته که جمعشون کنه. هه هه فکر کرده با این کارش میتونه جلوی بیرون رفتن منو بگیر. آهنگ رو روشن کردم که شک نکنن توی اتاقم نیستم

رفتم کمد لباسام رو خالی کردم، هرچی لباس داشتم به هم گره زدم و ازش رفتم پایین. کلید زاپاس ماشین میلاد رو چسبوندم به بالای لاستیک ماشین جوری که پیدا نباشه. در ماشین میلاد مثل همیشه باز بود، صندوق عقب رو باز کردم و رفتم توش دراز کشیدم و درو آروم بستم. ده دقیقه بعد صدای در ماشین اومد و بعدش ماشین حرکت کردوقتی ماشین ایستاد، منتظر موندم تا صدای در بیاد. بعد زنگ زدم به بهار و گفتم کلید رو برداره و درو باز کنه.


درو که باز کرد، زود پریدم بیرون و با هم دویدیم سمت ماشینش. تا نشستیم توی ماشین، یه نگاه به هم کردیم و زدیم زیر خنده.

بهار: دختر تو دیوانه ای، این کارآگاه بازیها رو از کجا یاد گرفتی؟ قایم بشی توی صندوق و کلید رو قایم کنی و اینا؟

من: از این سریالهایی که میذارن بابا. تازه صغری خانمم یاد گرفته.


با این حرفم دوتایی خندیدیم و ماشینو حرکت داد به سمت کوه. کامی و بچه ها اونجا منتظرمون بودن.

کامی تا منو دید گفت: دختر تو چرا لباس گرم تنت نیست؟ فکر کردی میخوایم بریم جزیره هاوایی؟ بابا اینجوری خوب یخ میزنی.

من: هرچی لباس کلفت داشتم به هم گره زدم که بتونم طناب درست کنم.

کامی: خو مثل آدم از در میومدی. دیگه چه احتیاجی به جکی چان بازی بود؟

من: خب دیوونه من دیشب تازه فهمیدم که بابام توی این چند وقته برام جاسوس گذاشته بوده و هرجا که میرفتم دنبالم بوده.

کامی: نه بابا، دیدی گفتم این بابای تو مثل خودت لجبازه و کوتاه نمیاد؟ حالا به حرف من رسیدی؟

من: خیلی خب بابا، اینقدر پز نده.

ستاره: آوا جون بیا من توی ماشین کاپشن اضافه دارم بپوش.

من: مرسی گلم، دستت درد نکنه.

کامی: ایششش، شما دخترا چقدر لوسید. مثلا اگه جملتون ۲ کلمه ست، شما ۸ کلمه زیادش میکنید با این دل و قلوه دادنتون.

من: چیه دلت سوخت که واسه تو دل و قلوه نمیدیم؟ حسود.

کامی: آره، تو که نمیدونی من چقدر دارم میمیرم از حسودی. کاش از این حرفا به منم میزدید.

یه اشاره به بهار کرد و ابروهاش رو تکون داد.

من: مرض، پررو.


شب بهار منو رسوند دم در خونه و رفت. مستقیم رفتم توی هال و روی مبل دراز کشیدم. انگار نه انگار که چیزی شده. با صدای تلویزیون صغری خانم اومد از آشپزخونه بیرون.

من: سلام مامانی، خوبی؟

صغری: کدوم خوب مادر؟ مگه تو میذاری آدم خوب باشه؟ تا خونهای همش دلشوره دارم که یه موقع با بابات بحثت نشه. بیرون هم که هستی همش نگرانم که یه موقع بلایی سرت نیاد. چرا موبایلتو خاموش کردی؟

من: نه بابا، انگار شما رو هم حسابی پر کردن. موبایلم رو خاموش کردم که مزاحمها زنگ نزنن.


صدای بابا از پشت سرم شنیدم: مزاحمها منظورت به منه دیگه نه؟

من فقط نگاهش کردم.

بابا: تو آدم نمیشی نه؟ خوبه دیشب بهت حمله کردن، تو امروز پاشدی باز تنهایی رفتی بیرون.

من: خوبه که دیشب جاسوستون بهتون گفتن که تونستم از خودم دفاع کنم و سالم بمونم.

بابا: دیشب شانسی بوده، فکر میکنی همیشه از این شانسا گیرت میاد؟

تا اومدم جواب بدم، صغری خانم پرید و گفت: شام خوردی مادر جون؟

به بابا نگاه کردم و با کنایه گفتم: بله صرف شد.


راهمو گرفتم و رفتم بالا. از اتاق بغلی بادیگارد اومد بیرون و با اخم بهم نگاه کرد. به درک، احمق. اتاقم باز مرتب بود، همه لباسام توی کمد بود. بیچاره صغری خانم، من هی بهم میریزم بنده خدا مجبوره مرتب کنه.

نصف شب بود که با صدای شکمم مجبور شدم برم بیرون. در اتاق رو آروم باز کردم، چراغها خاموش بود. پاورچین پاورچین رفتم پایین، روی یخچال یه کاغذ از طرف صغری خانم چسبیده بود. نوشته بود: آوا جون شامت توی یخچاله، گرمش کن و بخور. آخی صغری خانم، همیشه به فکرمه.


غذام رو داشتم گرم میکردم که حس کردم یکی اومد توی آشپزخونه، بادیگارد بود. تا منو دید زود سرشو انداخت پایین. واااا، این دیگه چشه؟ منم هیچی نگفتم و نشستم راحت شاممو خوردم. خوب که سیر شدم برگشتم توی اتاقم. جلوی آینه ایستادم که موهام رو شونه کنم، نگاهم به لباسم افتاد. یه تی شرت نازک با یه شلوارک تا زانو تنم بود. پس بادیگارد بخاطر لباس من سرش رو انداخت پایین. مگه لباسم چشه؟ اصلا هرچی باشه، من که نمیآم بخاطر اون طرز لباس پوشیدنمو عوض کنم. تازه اینجوری میتونم یه کاری کنم که فراری شه.


صبح بیدار شدم، باز مثل همیشه تا میتونستم آرایش کردم و رفتم توی آشپزخونه. میلاد نشسته بود صبحونه میخورد، حتی نگاهشم نکردم. یه سیب از توی یخچال برداشتم و رفتم بیرون. روی صندلی عقب ماشین نشستم و باز مثل همیشه آرایشمو یکم پاک کردم. من زودتر از بادیگارد رفتم توی کلاس و سر جام نشستماونم اومد و ردیف کناریم نشست.


کامی: این غول کیه؟

من: بادیگارد جدیدمه.

کامی: چه خشنه، انگار از هموناشه ها.

من: از هر کدومشون که بخواد باشه، من باید از شر این خلاص بشم.

بهار: کامی این کجاش غوله؟

کامی: قد و هیکلشو نگاه ، دوتای منه.

بهار: خفه شو بابا، شاید فقط سه یا چهار سانت ازت درازتر باشه. هیکلشم که خوبه.

کامی: چه خوب سایز قد و هیکل منو میدونی.

بهار خودشو زد به کوچهٔ ننه علی چپ و روشو کرد به من.

بهار: دیشب بابات چیزی نگفت؟

من: چرا، باز مثل همیشه. اما ایندفعه میلاد هم همدستشه.

بهار: نه بابا، عجب.

کامی: خونه عمو رجب. خوب معلومه واسه سلامتی خواهرش همه کار میکنه.


استاد اومد و نشد بحثمون رو ادامه بدیم. بعد از کلاس یک ساعت تا کلاس بعدی وقت داشتیم. رفتیم با هم توی بوفه و نشستیم. بادیگارد هم میز کناریمون تنها نشست.

من: عجب کنه ست. اون قبلیها بیچارها یه دو یا سه میز اونورتر مینشستن. این چسبیده ور دلم.

بهار: آوا پیداست آدم حسابیه ها. من فکر نکنم بتونی از شر این یکی خلاص شی.

کامی: میتونه، خیلی خوبم میتونه. انگار تو هنوز این مارمولک رو نشناختی.


وقتی برگشتم خونه، رفتم اتاقم که لباسمو عوض کنم. پرده رو که زدم کنار، از تعجب شاخ در آوردم. واسه پنجره اتاقم حفاظ گذاشته بودن. لابد کار این بادیگارد جدیده. با عصبانیت رفتم بیرون، اونم با صدای در اتاقم از اتاقش اومد بیرون.


من: این پیشنهاد شما بوده که برای پنجره اتاقم حفاظ بذارن؟

بادیگارد خیلی خونسرد گفت: بله، چطور مگه؟

من: شما با چه حقی توی کارهای من دخالت میکنید؟

اخمی کرد و گفت: با همون حقی که پدرتون بهم دادن.

من: حالا که بادیگاردمی قرار نیست هر غلطی دلت میخواد بکنی.

اون که انگار عصبی شده بود یکم صداشو مثل من برد بالا.

بادیگارد: اولا که درست صحبت کنید. دوما، من بادیگارد نیستم و سرگردم و فقط و فقط بخاطر احترامی که به آقای رضایی میذارم حاضر به انجام این کار شدمسوماً، فکر کردی با لجبازیهات به کجا میرسی؟ مثلا فرار میکنی و تنهایی میری که چیو ثابت کنی؟ که قوی هستی؟ نه خانم، اون شب رو یادت رفته که چطور داشتی میلرزیدی؟

من: خفه شو، به تو ربطی نداره.


رفتم توی اتاق و درو محکم بستم. خواستم درو قفل کنم که دیدم کلید نیست، لابد کلید رو هم به گفته این برداشتن. باز درو باز کردم.


من: کلید رو هم شما برداشتید؟

اون: نه، به صغری خانم گفتم که برداره.

بیمزه، فکر کرده کیه؟ خونسردیمو حفظ کردم و لبخند زدم.

من: کار خوبی کردید، دست صغری خانم هم درد نکنه.


باز رفتم توی اتاق، از زیرتخت کلیدی رو که به تخت چسبونده بودم رو در آوردم و با صدا درو قفل کردم. بعدش صدای در اتاقش رو شنیدم. خوشحال شدم از اینکه صدای قفل کردن درو شنیده. کور خوندی آقا، حالتو میگیرم.

 

باز پیژامه پوشیدم و رفتم پایین. روی مبل نشستم و تلویزیون روشن کردم.

من: صغری خانم، بیایید داره سریال سی اس آی میده.

صغری خانم از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: اولشه؟ صبر کن برم تخمه بیارم.

من: آره اولشه.


با هم سریال رو میدیدیم و بادیگارد هم روی یکی از مبلها نشسته بود.اصلا نگاهش نمیکردم جوری که انگار اصلا کسی اونجا نیست. رفتم توی آشپزخونه.


من: مامانی، چایی میخوری؟

صغری: آره مادر، دستت درد نکنه. برای سرگرد جان هم بیار.

خودمو زدم به نشنیدن، دوتا استکان گذاشتم توی سینی و رفتم بیرون.

من: مامانی گفتید چایی میخواید؟

صغری: آره مادر، گفتم که برای جناب سرگرد هم بیار.

من: آاه، نشنیدم.

صغری: خوب پاشو برو یه استکان دیگه بیار.

من: الان جای حساس سریاله.

صغری: خوب استکان منو بده به سرگرد من میرم برای خودم میارم.

تا اومد بلند شه دستشو گرفتم.

من: آاه، مامانی. میرم خوب.

رفتم استکان آوردم و گذاشتم توی سینی.

صغری: مادر پاشو به سرگرد چایی تعارف کن.

من: دارم سریال میبینم.

صغری: خیلی خوب، پس خودم بلند میشم.

بهش نگاه کردم که دیدم داره لبخند میزنه.

من: خوب نقطه ضعف منو پیدا کردیدا. چشم چایی هم تعارف بادیگاردمون میکنم.


از عمد روی کلمهٔ بادیگارد تاکید کردم و چایی رو گذاشتم روی میز کنارش. پررو حتی تشکر هم نکرد.

*****

یک هفته گذشت و کارمون همین بود. دیگه هر روز موقع سریال زودتر از من میرفت روی مبل جلوی تلویزیون مینشست.

نشسته بودم که بهار زنگ زد و گفت که قراره با بچه های کلاس بریم بیرون.


منآخه بهار من با این بادیگارد چجوری بیام؟ مثل سگ هرجا میرم دنبالمه
بهارخوب همراهش بیا
مننه بابادیگه هرچی میشه میره به بابام خبر میدهمیخوام راحت باشمقلیون بکشم
بهارنمیدونم والا
منفردا ساعت چهار بیا اینجا و چیزی از بیرون رفتنم نگوفقط با خودت یه طناب محکم بیار
بهاردختر تو باز دیوونه بازیت شروع شد؟ 
منهرچی که میگم انجام بدهحالا مزاحم نشو بای.
بهارزهر مار کثافت. اصلا فردا نمیام خونتون تا بسوزی
منغلط کردی گوسالهحرف اضافه نباشهمن که میدونم تو بدون من نمیری
بهارخیلی خوبم میرمحالا ببینبای


فرداش بهار که اومد, چیزایی رو که میخواستم توی کیفش گذاشتم
بهار: خوب تو که برات محافظ گذاشتن، چطوری میخوای بری پایین؟ 
من: بیا تا نشونت بدم

بردمش سمت سرویس و پنجره رو بهش نشون دادم

بهار: تو از این میخوای بری پایین؟ خوب این خیلی کوچیکه چطور میتونی بری؟ 
من: حالا امتحان میکنیم دیگه. صندوق عقب ماشین بازه؟ 
بهار: آره
من: خوب تو برو, منم میام

با بهار از اتاق بیرون رفتیم, بادیگارد دم در بود
من: خوب بهار جون ممنون که اومدی, خیلی خوشحال شدم. یکم دلم باز شد
بهار: خواهش میکنم عزیزم
من: ببخشید که نمیتونم تا دم در همراهت بیام, میدونی که یکم حالم بده
بهار: نه عزیزم اشکال نداره. پس میبینمت. فعلا
من: خدافظ

رفتم توی اتاق, درو قفل کردم و زود رفتم سمت دستشویی. طناب رو محکم به سنگ دستشویی بستم و کم کم از پنجره بیرون رفتم. با هر بدبختی که بود خودم رو از پنجره رد کردم و رفتم پایین. پشت درخت قایم شدم, باغبونمون داشت گلها رو آب میداد. آه عجب گیری افتادم

آماده شدم, تا روشو اونور کرد زود دویدم سمت ماشین, پشت ماشین قایم شدم. وقتی باز دیدم حواسش نیست زود پریدم توی صندوق عقب و آروم درو بستم. بهار هم زود ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. یکم که رفت ماشین ایستاد و اومد در صندوق عقب رو باز کرد

بهار: تو آخر یه بلایی سر خودم و خودت میاری. یا خودت رو خفه میکنی, یا بادیگاردت سر منو میبره
من: غلط کرده سر تورو ببره, خودم سرشو میبرم. بعدشم نه بابا, بادمجون بم آفت نداره, مثل گربه هفت تا جون دارم
بهار: بگو ماشالا, حالا خودتو چشم میزنی میترسم یه چیزیت شه

وقتی رسیدیم سر قرار, باز مسخره بازیهای کامی شروع شد و شروع کرد به شعر خوندن. خیلی بهمون خوش گذشت و کلی خندیدیم

 

شب که رفتم خونه, دیدم بابام و میلاد منتظرمن
من: سلام صغری خانم, خوبید؟ با صدای من بادیگارد هم اومد و پیش پلهها ایستاد و با عصبانیت به من نگاه کرد. یه پوزخند زدم. بابام از جاش بلند شد و اومد نزدیکم, خودمو واسه یه سیلی جانانه آماده کردم. یکی زد تو گوشم, به چشمش نگاه کردم و لبخند زدم. باز یکی محکمتر زد توی گوشم که پرت شدم روی زمین. میلاد اومد بلندم کرد، بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و با عصبانیت بهش نگاه کردم. من: اومدی بلندم کردی که چی؟ خیلی مردی کردی؟ مردیت رو وقتی که باید نشون میدادی ندادی, حالا اومدی که چی بشه؟ بعد رو کردم به بابام و گفتم: شما هم آقای پرند, نمیخواد برای من دور پدر رو بازی کنید. وقتی که مامان من جلوی چشمهای ما مرد شما کجا بودید؟ وقتی که من یک هفته توی تختم افتاده بودم شما کجا بودید؟ دنبال سیاست کثیفتون بودید. پس حقی نداری که روی من دست دراز کنی. این دفعه آخرتون باشه که منو زدید, دفعه ی بعد خودمو خلاص میکنم تا شما هم یه نفس راحتی بکشید. خودتون که میدونید من چقدر کله خرم. بابا همینجور با عصبانیت نگام میکرد و میلاد هم با تعجب نگام میکرد. وقتی رسیدم به بادیگارد یه تنه محکم بهش زدم و رفتم بالا. رفتم توی اتاق, درو که خواستم قفل کنم, دیدم که کلید نیست. وای یادم اومد, کلید که با منه, پس در چطور بازه؟ کلید رو از توی کیفم در آوردم و گذاشتم توی در, بسته نمیشد. پس قفل رو عوض کردن. لابد برای پنجرهای دستشویی هم حفاظ گذاشتن. رفتم دستشویی, آره درست حدس زده بودم. اما به روی خودم نیاوردم و خیلی خونسرد رفتم آهنگ رو با صدای بلند روشن کردم. پنبه رو از توی کشو در آوردم و کردم توی گوشم, قرص آرامبخش خوردم و بعدشم راحت گرفتم خوابیدم. صبح که بیدار شدم, آهنگ خاموش بود. لابد صغری خانم خاموش کرده. توی آینه به خودم نگاه کردم, لباسهای دیروز هنوز تنم بود و صورتم خونی بود. لبم میسوخت, چطور دیشب دردو حس نکردم؟ آماده شدم و از اتاق رفتم بیرون, بادیگارد داشت نگاهم میکرد. از پلهها رفتم پایین و مستقیم رفتم سمت در بیرون. میلاد هرچی صدام کرد واینستادم. سوار ماشین که شدم عینکم رو زدم که چشمهای خیس از اشکمو نبینه. من: راننده, برید سمت دانشگاه. بادیگارد برگشت و بر و بر نگاهم کرد. من: به چی نگاه میکنید؟ راه بیفت دیگه. میدونستم که دارم بهش توهین میکنم و خیلی عصبی میشه. اما حقش بود, جاسوس کثیف. وقتی رفتم توی کلاس, عینکم رو در نیاوردم و با کسی حرف نزدم. کامی: اوه اوه, خانم دو کیلو آفتاب بیارم؟ هیچی نگفتم, اصلا حوصله نداشتم. کامی: بخدا ما توی کلاسیم, اینجا آفتاب نیستا. باز جواب من سکوت بود. بهار دستمو گرفت و با نگرانی نگاهم کرد. بهار: باز بحثتون شد؟ با بغض جواب دادم: هروقت من خوشحال میشم و میخندم, بابام بعدش حسابی تلافیشو میکنه. حالا دیگه دوتای دیگه هم پشتشن. کامی: نخیر, انگار خوشی به ما نیومده. و دیگه ساکت شدن. انگار فهمیده بودن که چقدر ناراحتم و حوصله حرف زدن نداشتم. اصلا حواسم به حرفای استاد نبود و همش به بخت بدم فکر میکردم. وسطای کلاس بود که طاقتم سر اومد و از کلاس زدم بیرون. سوار ماشین شدم و به بادیگارد گفتم که ببرتم بهشت زهرا. تا رسیدم سر مزار مامان, سرمو گذاشتم روی سنگ قبرشو و گریه کردم. تصمیم خودمو گرفته بودم, باید یه حدی برای این کاراش میذاشتم. شب که رفتم خونه, مستقیم رفتم توی اتاقم. از توی کشوم هرچی قرص بود در آوردم و از لوله دستشویی آب خوردم. جلوی میز کامپیوتر نشستم و آهنگ گذاشتم. آی خدا دلگیرم ازت, آی زندگی سیرم ازتآی زندگی میمیرم و, عمرمو میگیرم ازتاین غصه های لعنتی, از خنده دورم میکنناین نفسهای بی هدف, زنده به گورم میکننچه لحظه های خوبیه, ثانیههای آخرهفرشتهی مردن من, منو از اینجا میبرهاین بهترین انتقام از آقای پرند بود, تا آخر عمرش باید زجر بکشه. کم کم حس کردم که دارم سبک میشم, تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین. بدنم یخ کرد و دیگه چیزی نفهمیدم. چشمهام رو آروم باز کردم ولی از نور چراغ باز بستمشون. چندبار پلک زدم که کم کم حواسم جمع شد. سرم درد میکرد و احساس ضعف داشتم. دستم و گذاشتم روی سرم, که سُرم توی دستم رو دیدم. اینجا کجاست؟ باز پلکهام روی هم افتادن و خوابم برد. با صدایی چشمهام رو باز کردم, دور و برم رو نگاه کردم. یه خانومی داشت سُرمو عوض میکرد. تا چشمهای باز منو دید با خوشرویی سلام کرد. من: چی شده؟ من چرا اینجام؟ پرستار: خودت بهتر میدونی که چیکار کردی خانم خوشگله. یهو یادم اومد که من قرص خورده بودم و میخواستم که خودکشی کنم. پس چرا من نمردم؟ ای خدا, حتی نمیذارن راحت بمیرم. من: ساعت چنده؟ پرستار: شش صبح. زوده, یکم بگیر بخواب. من: نه خیلی خوابیدم. دلم داره ضعف میره. پرستار: برای اینه که شما دو روز بیهوش بودید و هیچی نخوردید. ساعت نزدیک ده بود که بهار اومد. من: چطور گذاشتن بیای تو؟ بهار: بابا تو هیچیت که به درد ما نخورد, این پارتیت خوب به درد ما خورد. تا اسم پرند رو آوردم راه رو برام باز کردن. واسه اولین بار احساس کردم یه آدم مهمیم. من: دیوونه. بهار: خفه شو, من دیوونم یا تو؟ این چه کاری بود که تو کردی؟ آخه با خودکشی به کجا میرسی؟ جز اینکه اون دنیا هم زجر میکشی. من: اون دنیا اگه زجر بکشم صد رحمت به این دنیا داره. اونجا جسممو فقط عذاب میدن ولی اینجا روح و قلبمو. اشک توی چشمهای بهار جمع شد و دستمو بوسید. بهار: آوا, کاش میتونستم برات یه کاری کنم که خوشحال شی. اما نمیدونم چیکار کنم؟ من: همین که همیشه پیشمی برام کافیه و خوشحالم. تو نمیخواد غصه منو بخوری. بهار: نمیدونی بابات و میلاد توی این چند روز چی کشیدن, نه خواب داشتن نه خوراک. خیلی دلم براشون سوخت. یه پوزخند صدادار زدم. بهار ادامه داد: کامی رو ندیدی, بیچاره چندبار اومد. این گلها رو هم کامی آورده. این چند روز نه با کسی حرف میزنه نه شوخی میکنه, فقط فحشت میده. خندیدم و گفتم: میدونم اگه اومد خودش با دستاش خفم میکنه و یه مشت فحش بارم میکنه. بهار: حقته, تا دفعه دیگه از این خر بازیا در نیاری. الاغ. من: عمه ته. تا عصر بهار پیشم بود. جالب بود که نه بابا اومده بود, نه میلاد. کامی که اومد یکم روحیم بهتر شد. کامی: مثلا خودکشی کردی؟ کسی اینجوری خودکشی میکنه؟ من: پس چطوری خودکشی میکنن؟ یادم بده واسه دفعهی بعد. کامی: آدم اگه بخواد واقعا خودکشی کنه, با تیغ رگ دستشو یا گردنشو میزنه و خلاص. تو اومدی مثل بچه سوسولا قرص خوردی که مثلا ناز کنی؟ کاش مرده بودی و من از دسته این لوس بازیهات راحت میشدم. من: غصه نخور, دفعه دیگه خودمو دار میزنم. کامی: با چی؟ من: با طناب دیگه. کامی: چطور؟ من: طناب رو به پنکه میبندم و میندازم گردنم, بعدش صندلی رو از زیر پام میندازم. کامی: نه, اینجوری هم نمیمیری. آخه با این وزنی که تو داری، پنکه میمیره و تو هیچیت نمیشه. من: گمشو بابا. کامی: مگه دروغ میگم؟ یه صد و بیست کیلویی وزن داری. میتونی با انگشت کوچیکت منو بلند کنی لامصب. من: خفه بابا, همه دخترای دانشگاه میان از من رژیممو میپرسن که هیکلشون مثل من مانکن بشه. کامی: اوه اوه, اونوقت رژیمت چیه؟ من: هیچی نخور, فقط فحش و غصه بخور. کامی: به به, چه رژیم خوبی. هرکی امتحان کنه صد در صد مانکن میشه. من: پس چی فکر کردی؟ من همه چیم خوبه. کامی: حالا جدا از شوخی، پیشونیتو دیدی؟ من: نه, چطور؟ کامی: هیچی, فقط یه کدو سبز شده رو پیشونیت. اگه عمل زیبایی خواستی بیا به خودم بگو, با یه چاقو کدو رو میبرم, بعدش تیکه تیکش میکنم و باهاش خورشت درست میکنم. به به چه خورشتی بشه. خندیدم، کامی دست کشید به موهام و گفت: آوا، دفعه دیگه از این غلطا نکنیا که مجبور میشم خودم مثل صدام دارت بزنم. من: نمیتونی. کامی: چطور نمیتونم؟ خیلی خوبم میتونم. من: آخه پنکه میمیره. کامی: خوب منم همینو میخوام, که پنکه بیفته روت و تو بر اثر ضربه مغزی بمیری. من: کامی, بچه های کلاس که چیزی از خودکشیم نمیدونن؟ کامی: نه, به همه گفتیم که تصادف کردی و به سرت ضربه خورده. من: آره خوب کردید, مرسی. در اتاق باز شد و میلاد اومد تو. تا قیافشو دیدم شوکه شدم. یکم ریش در آورده بود, زیر چشمش گود افتاده بود و رنگش پریده بود. اومد نزدیکم و محکم بغلم گرفت و شروع کرد به بو کردنم. بعد از مدتها توی بغلش بودم و حس خوبی داشتم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. میلاد: آوا, با ما چیکار کردی تو دختر؟ چرا این کارو کردی؟ من: دیگه طاقت ندارم میلاد, دیگه کم آوردم. نمیتونم بیشتر از این تحمل کنم. میلاد: دیوونه, تو باید قوی باشی. همونجور که مامان یادمون داده. فکر میکنی مامان با این کارهای تو خوشحال میشه؟ مامان میخواد که ما قوی باشیم. صورتمو گرفت توی دستاش و اشکهامو با نوک انگشتش پاک کرد. میلاد: ببخشید من کوتاهی کردم, قول میدم همیشه هواتو داشته باشم و هیچی برات کم نذارم. من لبخند زدم و گفتم: مرسی. فرداش مرخص شدم و رفتم خونه. دم در خونه گوسفند سر بریدن. صغری خانم مثل پروانه دورم میچرخید و ازم مراقبت میکرد. من و بادیگارد توی این چند روز حتی یک کلمه هم با هم حرف نزدیم. بعد از یه هفته حالم کاملا خوب شد و رفتم دانشگاه. تا رفتم توی کلاس همه دورم جمع شدن. خشایار: دلمون برات تنگیده بود آبجی. من: میرفتی خیاط میدادی گشادش کنن داوشی. (همون داداشی با زبون نتی)عاطفه: توی این مدت که نبودی حسابی حوصلمون سر رفته بود, این کامی هم وقتی که تو نیستی انگار موش زبونشو خورده. کامی: دستت درد نکنه فسقلی, موش چیه؟ گربه زبونمو خورده بود.علیرضا: حتی استاد باغبان هم میگفت خانم پرند نیستن کلاس ساکته. من: غمیت نباشه, امروز تلافی این چند وقته رو در میارم. استاد که اومد بهم خوش آمد گفت. منم شروع کردم به شوخی کردن باهاش. من: استاد, چون این چند وقته که من نبودم نظم کلاس رو بهم بزنم زیاد به بچه ها درس دادین. کلاس امروز رو به افتخار بازگشت من بیخیال شید. استاد: نمیشه خانم پرند, باید درس بدم. کامی: استاد بخدا نمیریم پیش مدیر چوقولیتونو کنیم. من: راست میگه, اتفاقا میریم ازتون کلی تعریف میکنیم. همه بچه ها ریختن سرش و حرف منو تایید کردن. استاد: پرند هنوز نیومده آتیش به پا کردی. کامی: گوله آتیشه. استاد خندید و بعد از کلی خواهش کردن کلاس رو تعطیل کرد. همه با هم رفتیم زیر درخت نشستیم و درمورد این چند وقته حرف زدیم. بادیگارد هم یکم اونورتر نشسته بود. کامی: بچه ها حاضرید هفته دیگه همه بریم کوه؟ بهار: من که پایه م. کامی: همه به جز بهار. بهار یکی زد توی سر کامی و گفت: غلط کردی, اول از همه من و آوا میریم. مگه نه آوا؟ من: آره راست میگه.بهار برگشت و زبونشو واسه کامی در آورد.کامی: دست شما درد نکنه آوا خانم, داشتیم؟ اینجوری منو جلو این جغله ضایع میکنی؟ بهار: جغله خاله ته. کامی: باز این به مامان خودش فحش داد, دختر تو چرا اینقدر بی ادب شدی؟ هی من چیزی نمیگم به مامان خودت فحش میدی. بهار: خیلی بی ادبی کامی, صبر کن به مامانم بگم. کامی: وای ترسیدم, بچه ها بهار فردا همراه مامانش میاد با من دعوا میکنه و از من پیش آقا معلم شکایت میکنه. با این حرف کامی همه خندیدن و بهار هرکاری کرد که جلوی خندشو بگیره نتونست و خندید. روز جمعه همه با هم رفتیم کوه, البته ایندفعه همراه بادیگارد. من با بچه ها جلوتر راه میرفتیم, بادیگارد همراه کامی پشت سرمون بودن. من: بهار, این کامی چرا اینقدر با بادیگارد خوب شده؟ خبریه؟ بهار:نمیدونم, لابد دیده حرفهاش واسه ما تکراری شده رفته واسه اون تعریف کنه. همینجور که بالا میرفتیم, بهار داشت با ستاره حرف میزد و حواسش به من نبود. پامو روی یکی از پلهها که گذاشتم لیز بود و فقط دیدم که توی هوام. چشامو بستم و جیغ کشیدم. وقتی که دیدم که نه چیزیم نشد و سالمم, چشمامو آروم باز کردم و دیدم که توی هوام. به عقب نگاه کردم, دیدم کامی داره با وحشت بهم نگاه میکنه و بادیگارد منو مثل بچه ها توی هوا گرفته. آروم گذاشتم روی زمین و بهار اومد دستمو گرفت. بهار: خوبی؟ من: آره. بهار رو کرد به بادیگارد و گفت: دستتون درد نکنه آقای راد. بادیگارد: خواهش میکنم, وظیفم بود. یه نگاه معنی داری بهش کردم یعنی که معلومه وظیفته. کامی: چلاق, کج, عوضی, تو نمیتونی مثل آدم راه بری؟ من: نه, مشکلیه؟ کامی: واسه من که نه, ولی واسه این بنده خدا که باید مواظب تو باشه و نجاتت بده آره مشکل. (به بادیگارد اشاره کرد).من: کسی مجبورش نکرده. رومو برگردوندم و رفتم. به قهوه خونه که رسیدیم, دوتا تخت رو پر کردیم. گارسون اومد, کامی سفارشا رو داد و آخرش گفت. کامی: واسه چهارده نفر چایی, واسه یه نفر هم شیر بیارید لطفا. (یه نگاه به بهار کرد)بهار کیفش رو پرت کرد تو سر کامی که همه رو به خنده انداخت, یه لحظه چشمم به بادیگارد افتاد که داشت لبخند میزد. تا نگاه منو دید زود اخم کرد, منم اخم کردم و رومو کردم سمت بهار. ایشش, اکبیری. فرداش ناهار که خوردم, بابا صدام کرد که برم توی هال. بادیگارد هم اونجا بود و به من نگاه میکرد. من: بله؟ کاری داشتید؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 22
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 62
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 89
  • بازدید ماه : 195
  • بازدید سال : 380
  • بازدید کلی : 6,196