loading...
لیمو پاتوق
آرزو بازدید : 41 پنجشنبه 20 تیر 1392 نظرات (0)

سلام من ارزوهستم نویسنده جدیدوب

من فقط رمان میزارم هررمانی که مدنظرتون  بودبهم بگین لطفا این اولین رمانیه که میزارم خودم خیلی دوستش دارم طرفدارهم زیادداره

نظریادتون نره

 

خلاصه داستاندرمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا فراریشون میده.

نوع رمانعشقولانه، طنز، پلیسی

آروم کلید رو توی قفل چرخوندم و درو یواش باز کردم. همهجا تاریک بود، احتمالا همه خوابیده بودن. کفشامو در آوردم و پاورچین پاورچین رفتم سمت پله. همین که پامو روی اولین پله گذاشتم چراغ هال روشن شد. آروم سرمو چرخوندم و عقبو نگاه کردم، درست حدس زده بودم، بابام بود.


بابا: تا حالا کجا بودی؟

من: کجا بودم؟ جایی که همیشه میرم. پارتی.

بابا: یه نگاه به ساعتت انداختی؟

من: نه.

بعد یه نگاه به ساعتم انداختم و گفتم: سالمه که.

بابا چپ چپ نگاهم کرد.

من: خوب حالا که چی؟

بابا: کجا رفته بودی؟ بادیگارد رو باز چرا پیچوندی؟

من: دلم می خواد، دوست ندارم یکی مثل کنه بهم بچسبه.

بابا: مگه من هزار بار نگفتم که بیرون برای تو خطرناکه؟ چرا حرف گوش نمیکنی؟

من: منم هزار بار گفتم که میتونم از خودم حمایت کنم، احتیاجی به سگاتون نیست که پشت سر من راه بندازید.

بابا: درست حرف بزن. با پدرت اینجور صحبت میکنی؟

من: من پدری ندارم.


یه سیلی محکم زد به گوشم که گوشم زنگ زد. میلاد که انگار از صدای ما از خواب پریده بود زود اومد کنارم و به صورتم نگاه کرد.


بابا: دخترهٔ گستاخ. چه روت باز شده که جلو من قد علم میکنی و میگی من پدری ندارم؟ تو غلط میکنی که پدر نداری.

من: آره آره آره، من پدری ندارم. تو پدر من نیستی، تو یه قاتلی. قاتل مامانمی.


اینها رو با داد گفتم و با دو از پله ها بالا رفتم. در اتاق و محکم بستم و روی صندلی جلوی میز آرایشم نشستم. جای دست بابا روی صورتم قرمز شده بود، اما من دیگه پوستم کلفت شده بود و درد رو حس نمیکردم. از توی کشوی میز قرص آرامبخش در آوردم و خوردم.


صبح با صدای زنگ از خواب بیدار شدم. زود رفتم دوش گرفتم. وقتی که جلوی آینه نشستم، دیدم که صورتم یکم کبود شده. لوازم آرایشمو برداشتم و شروع کردم به آرایش کردن. تا میتونستم آرایش کردم. به خودم تو آینه نگاه کردم، آوا جون آماده برای جنگ امروز. از اتاق بیرون رفتم، دیدم یه مردی دم در ایستاده. هه هه لابد بادیگارد جدیدمه، صبر کن تو هم حالتو میگیرم. سلام کرد، جوابشو ندادم و مستقیم رفتم پایین.


رفتم توی آشپزخونه و به صغری خانم و میلاد سلام کردم. تا لقمه اول رو گذاشتم دهنم، سر و کله بابا همراه اون مرد پیدا شد.

بابا: ایشون آقای صادقی بادیگارد جدیدته.

پوزخند صداداری زدم. میلاد با اشاره بهم فهموند که چیزی نگم.

بابا: این چه قیافه ایه که برای خودت درست کردی؟

جواب من باز سکوت بود.

بابا: آوا با توام، میگم این چه ریختیه برای خودت درست کردی؟ اینجوری میخوای بری دانشگاه؟

لقمه ای که درست کرده بودم بخورم رو گذاشتم روی میز و کیفم رو برداشتم.

من: نخیر، انگار نمیذارن ما یه صبحونه رو راحت بخوریممیلاد من رفتم، بای.


بدون اینکه به حرفای بابا اهمیت بدم زود از خونه بیرون رفتم. بادیگارد جدید همینجور دنبالم بود. در ماشینو برام باز کرد و روی صندلی عقب نشستمخودش هم پشت فرمون نشست.

از کوچه که رد شدیم از توی کیفم دستمال برداشتم و آرایشمو یکم پاک کردم، برای دانشگاه مناسب نبود ولی کیه که جرات کنه جلوی منو بگیره؟ وقتی به دانشگاه رسیدیم، بدون اینکه منتظر صادقی بمونم راهمو گرفتم و رفتم. صادقی با حالت دو دنبالم بود. وارد کلاس که شدم همه سرها طرف من چرخید و شروع کردن به دست زدن.



من: ممنون از تشویقتون. حالا دیدید که من شرطو بردم، لطفا پولا رو رد کنید بیاد.

کامیار که یکی از پسرهای شیطون کلاس بود گفت: بچه ها دیدید گفتم فردا با بادیگارد نو میاد، حالا خیط شدید؟ آوا بیا پولا دست منه.

نزدیک که شد آروم گفت: این پول تو، اینم سهم من.

من: بده من ببینم، پررو. خوبه من شرط بندی کردم. تو چرا نصف پولو برداری؟

کامی: خوب اسکل من کمکت کردم دیگه، من برات تبلیغ کردم که همه شرط بندی کنن.


استاد وارد کلاس شد. همه سر جامون نشستیم. بهار دوستم ساکت نشسته بود.

من: آهای خانم خوشگل، چرا ساکتی؟

بهار: هیچی، یکم سر درد دارم.

من: فدای سرت بشم من عزیزم. نبینم دوست خوشگلم حالش گرفته باشه ها.

کامی که عقبمون نشسته بود سرش و از وسط سر ما آورد جلو و گفت: بچه ها بعد از کلاس بریم کوه؟

بهار: باهوش خان، امروز همش پشت سر هم کلاس داریما.

کامی: خوب کلاس داشته باشیم، امروزو نمیریم سر کلاس.

بهار: میترسم برامون بد شه.

من: کدوم بد بابا؟ میریم هیشکی هم متوجه نمیشه.

بهار: میخوای با بادیگاردت بریم؟

من: نه بابا، اونو که میپیچونیم.

کلاس که تموم شد، رفتیم سمت ماشین و وقتی که خواستیم سوار ماشین شیم.

من: اه ه، کتابم یادم رفت.

رو به صادقی گفتم: ببخشید میشه برید کتابمو از توی کلاس بیارید؟

صادقی: آخه من نمیتونم شما رو تنها بذارم.

من: من همینجام، دو دقیقه بیشتر طول نمیکشه که. زودی برو بردار و بیارش.


صادقی که انگار دو دل بود، یکم فکر کرد و بعد رفت. تا رفت پریدم توی ماشین و گفتم: بچه ها بپرید تا نیومده.

کامی و بهار نشستن تو ماشین و گاز دادم. ماشین از جا کنده شد.

کامی: ایول بابا، عجب شیطونی هستی تو.

من: ممنون از تعریفتون.


تا موقعی که به کوه رسیدیم بهار همینجور داشت میخندید. رفتیم توی قهوه خونه نشستیم و ۲تا قلیون و چایی سفارش دادیم.

بهار: هزار بار گفتم قلیون نکش خوب نیست. چرا آدم نمیشی تو؟

کامی: آوا منم میگم تو نکش، خوب نیست.

من: برو بابا. توی هوای آزاد میچسبه آدم قلیون بکشه.

بهار: تو میدونی قلیون باعث سرطان میشه؟

من: سرطان کاری به قلیون و سیگار نداره. آدمایی هستن که کل زندگیشون نه سیگار کشیدن، نه مشروب خوردن. هر روز ورزش و غذاهای رژیمی و اینا. آخرش زودتر از سیگاریا سرطان میگیرن و میمیرن. تازه مثل سیگاریا توی زندگیشون هم خوشی نکردن و لذت نبردن.

بهار: خوبه خوبه، فلسفه بافیت شروع شد.


موبایلم زنگ خورد، بابام بود. جواب ندادم.

کامی: پاپا جونه؟

من: اوهوم.

کامی: لابد میخواد درمورد پیچوندن بادیگارد باهات حرف بزنه.

من: ولمون کن ها بابا.

گوشی رو خاموش کردم.

بهار: آوا یه وقت برات بد نشه. نری خونه باز دعوا راه بندازیدا.

من: من دیگه به این دعواها عادت کردم، اینجوری یکم دلم راحت میشه و عقده هام رو خالی میکنم.

بهار: آخه مگه چیکار کرده که تو اینقدر ازش دلخوری؟ هرچی باشه باباته.

من: بهار تو نمیدونی، هیشکی نمیدونه. پس الکی قضاوت نکن.

بهار: من قضاوت نکردم که، فقط ...

کامی پرید وسط حرفش.

کامی: بچه ها موافقید بعدش بریم بستنی به حساب آوا بخوریم؟

بهار: کامی خیلی پررویی. خجالت بکش. تو مردی باید پول بدی.

من: اشکال نداره، میریم بستنی میخوریم به حساب من. فقط به شرطی که پول الان رو کامی حساب کنه.

کامی: آره حساب میکنم، مگه چیه؟ بخیل که نیسم.

من: اون که بله.


وقتی که رسیدم خونه، میدونستم که بابام منتظرمه و لحظه ورودم ممکنه که مثل تی ان تی منفجر شه. رفتم توی آشپزخونه، صغری خانم منتظرم بود.


صغری: اومدی مادر؟ چیزی خوردی؟

من: نه چیزی نخوردم. ولی الان آقای پرند میاد و چیزای خوب خوب تو شکمم میکنه.

صغری: هیچی نگو که خیلی عصبیه، خیلی داری اذیتش میکنیها.

من: مامانی، شما که دیگه دلیل رفتارهای منو میدونید. پس چرا این حرفا رو میزنید؟

صغری: آخه تا کی میخوای این کارا رو انجام بدی مادر جون؟ با این کارا که چیزی درست نمیشه، تازه بدتر هم میشه.

من: همون بابام عصبی بشه برای من کافیه.

صغری خانم غذا رو گذاشت جلوم و گفت: امون از دست تو دختر. بس که دوست دارم دلمم نمیاد بهت چیزی بگم.

من: فدات بشم، منم دوستون دارم. به به عجب شامی.

بابا اومد توی آشپزخونه. صورتش از عصبانیت قرمز شده بود. لبخند زدم.


بابا: فردا ساعت چند کلاس داری؟

من: فردا کلاس ندارم.

بابا: بهتر. و از آشپزخونه رفت بیرون.

صغری: مادر تو فردا کلاس داری که. چرا به بابت الکی گفتی کلاس نداری؟

من: خوب دیگه.

لباسمو عوض کردمکامپیوترو روشن کردم و آهنگ گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم. صدای در اومد.


میلاد: میشه بیام تو؟

من: آره بیا تو.

میلاد: چطوری وروجک؟

من: بد نیستم، تو چطوری؟

میلاد: خوبم مرسی. کجا بودی؟

من: با بچها رفته بودیم بیرون.

میلاد: بعد از اون کجا بودی؟

من: هیچ جا، اومدم خونه.

میلاد: آوا، به من دروغ نگو. از چشمات معلومه. رفته بودی پیش مامان؟


بغض کردم و آروم سرم رو به علامت مثبت تکون دادم. میلاد دستمو گرفت.


میلاد: چرا اینقدر خودتو عذاب میدی. آوا، مامان هفت ساله که مرده. تو هنوز داری خودتوعذاب میدی.

من: چی میگی تو؟ یعنی حالا که هفت ساله رفته دیگه من نباید برم پیشش؟ باید فراموشش کنم؟

میلاد: من نگفتم که فراموشش کن، میگم مامان هم راضی نیست که تو خودت رو اینقدر عذاب بدی.

من: نمیتونم نرم میلاد. اونجا که هستم، مامانو حس میکنم. دلم آروم میگیره.

میلاد: خیلی خوب خیلی خوب، اینقدر گریه نکن.


بعد اشکام و پاک کرد و بغلم کرد.


میلاد: خوبه دیگه پاشو اینقدر خودتو لوس نکن.

سرم رو بالا گرفت و به چشمام نگاه کرد.

میلاد: خوب حالا بگو خوشگلترین چشمهای دنیا مال کیه؟


خندیدم.


میلاد: هوم؟ بگو دیگه. مال کیه؟

من: من.

میلاد: آره آفرین، حالا بهترین داداش دنیا کیه؟


حالت متفکرانه به خودم گرفتم و انگشتمو روی لبم گذاشتم.


من: اممم، نمیدونم.

آروم زد تو سرم.

میلاد: نمیدونی و کوفت. صبر کن حالتو جا بیارم.

گوشمو گرفت و پیچوند.


من: آخخ.

میلاد: بهترین داداش دنیا کیه؟ زود بگو تا ولت کنم.

من: تو، تو بهترین داداش دنیایی.

میلاد: آهان. حالا شدی دختر خوب.


گوشمو ول کرد و به من نگاه کرد. دوتامون زدیم خنده.

صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم، زود آماده شدم و از زیر تخت ملحفه های زیادی رو در آوردم. همشون رو محکم به هم بستم. پنجره رو باز کردم، کسی توی حیاط نبود. طنابی که با ملحفه ها درست کرده بودم رو پرت کردم پایین. انگار همه چیز آمادست

آروم از طناب رفتم پایین، تقریبا به پایین رسیده بودم که دیدم طناب کوتاهه و باید بقیه شو بپرم. ای خاک تو مخت، اگه پام شکست چی؟ 

چاره ای نداشتم، چشمامو بستم و پریدم. آروم چشمامو باز کردم و به دست و پام نگاه کردم. خوشحال شدم از اینکه سالمم و زود پشت درختا قایم شدم. نگهبانها مشغول صبحونه خوردن بودن و راحت میشد رد بشم. چادری که توی کیفم بود رو در آوردم و سر کردم. نزدیک در که شدم چادر رو کشیدم تا روی صورتم و لنگان لنگان راه رفتم. نگهبانی که وایساده بود کنار در بهم نگاه کرد و بعدش سلام کرد. سر خیابون که رسیدم ماشین بهار رو از دور دیدم. زود سوار شدم و بهار حرکت کرد.


بهار: این چه قیافه ایه برای خودت درست کردی؟

من: مجبور شدم. بابام زرنگ شده، نگهبانها رو زیاد کرده و به همشون گفته که نذارن من بدون بادیگاردم جایی برم. واسه همین مجبور شدم چادر بپوشم، حالا بهم میاد یا نه؟

بهار همینجور که میخندید: آره خیلی بهت میاد. مثل خاله بزغاله شدی.

من: گمشو کثافت. برو عمه تو مسخره کن. جلف.

بهار: خودتی. حالا کجا بریم؟ هنوز خیلی به کلاسمون مونده.

من: بریم یه صبحونه ای بخوریم که دارم ضعف میکنم.

رفتیم توی کافی شاپ و کیک و قهوه سفارش دادیم.

بهار: آوا، میتونم یه سوال ازت بپرسم؟

من: جونم؟ بپرس.

بهار: میترسم ناراحت شی.

من: در مورد بابامه؟

بهار: اوهوم.

من: چی میخوای بدونی؟


بهار: دلیل اینکه چرا باهاش لجی. آخه هرکی جای تو بود، با این بابای پولداری که تو داری دیگه غمی نداشت. اما تو همیشه با بابات دعوا میکنی. با اینکه نشون میدی که خوشحالی و هیچ غمی نداری، اما میدونم که خیلی ناراحتی.

من: مگه خوشبختی به پوله؟ خیلی چیزا هست که باعث بدبختی آدم میشه. حوصله داری که برات تعریف کنم؟ آخه داستان خوبی نیست و شاید ناراحتت کنه.

بهار دستمو گرفت و گفت: نه اشکال نداره، ناراحتی تو ناراحتی منه.

من: مرسی، اینجوری شاید منم یکم سبک بشم.

نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم.


من: پدر بزرگهام از قدیم با هم مشکل داشتن. همیشه از هم بدشون میومد و دعوا داشتن. تو این وسط بابام عاشق مامانم میشه. وقتی که به مامانم میگه، مامانم میگه که اونم دوستش داره ولی میترسه. خلاصه بعد از مدتی بابام تصمیم میگیره که به باباش از عشقش به مامانم بگه. آقا بزرگم تا حرفای بابامو میشنوه باهاش دعواش میشه و میگه باید بین من و اون دختر یکی رو انتخاب کنی. اما اگه دخترو انتخاب کردی از ارث محروم میشی. بابامم خونه رو ول میکنه و میره پیش اون پدر بزرگم، یعنی پدر مامانم. اونم تا حرفای بابام رو میشنوه عصبانی میشه و جلوی بابام مامانم رو کتک میزنه و شروع میکنه به بد و بیراه گفتن

بابامم طاقت نمیاره و میره جلوشو میگیره. خلاصه مامانمم از خانواده طرد میشه و از ارث محروم میشه.


با کمک یکی از داییهام مامان و بابام عروسی میکنن و یه خونه کوچیک اجاره میکنن. خیلی همدیگه رو دوست داشتن و خوشبخت بودن. بعد از یک سال مامانم من و میلاد رو به دنیا میاره که خوشبختیشونو تکمیل میکنه. کم کم وضع بابام خوب شد و پر نفوذ تر شد. چهارده سالم بود که فهمیدیم بابام میخواد بره توی کار سیاست.


مامانم راضی نبود و میگفت که نره، اما بابام گوش نکرد و آخر به چیزی که میخواست رسید. یکی از مهمترین سیاستمدارها شده بود. دیگه بابام رو کم میدیدم توی خونه، همیشه یا سرش شلوغ بود یا عصبی بود. یه روز که من و میلاد همراه مامان میخواستیم بریم خرید، مامان گفت که تا ما آماده میشیم میره ماشین رو از پارکینگ در میاره

داشتیم از در بیرون میرفتیم که صدای انفجار بلندی رو شنیدیم. میلاد دوید سمت در حیاط. درو که باز کرد، ماشین مامان و دیدیم که منفجر شده.


نفس عمیقی کشیدم تا جلوی بغضمو بگیرم.


من: هیچی از مامانم نمونده بود، من تا چند روز شوکه بودم و چیزی رو نمیفهمیدم. اما کم کم فهمیدم که چه بلایی سرمون اومده. چهار روز بعد از مرگ مامانم یکی زنگ زد. میلاد تلفن رو جواب داد. یه مردی گفت (به بابات بگو توی کارهای ما دخالت نکنه و پاشو بکشه بیرون. حالا زنت رو کشتیم، اگه نری کنار بچههات رو هم میکشیم.) اما بابام باز اهمیت نداد و دنبال کارش رو گرفت. از اون روز دیگه از بابام متنفر شدم، با ناراحت شدنش من خوشحال میشم. بخاطر لج کردنش مامانو کشتن، باز هم پشیمون نشد و به کارش ادامه داد. فکر میکنه اگه بادیگارد برامون بذاره خیلی پدری در حقمون کرده.


چندبار هم بابامو تهدید کردن که منو میکشن، اما بابام دیگه چیزی براش مهم نیست. این سیاستمدارها خیلی آدمهای کثیفی هستن، به زن و بچه خودشونم رحم نمیکنن. منم به بابام رحم نمیکنم، صبح که می خوام از خونه بیام بیرون تا میتونم آرایش میکنم که فقط لجشو در بیارم. اما تا از خونه میرم بیرون آرایشمو پاک میکنم. شبا اگه با شما میام بیرون یا میرم سر مزار مامانم، به بابام میگم پارتی بودم. باید یهجور تقاص پس بده.


بهار: میلاد چی؟ اون به بابات چیزی نمیگه؟

من: میلاد قویتر از من بود. زود خودشو جمع و جور کرد. میلاد پسر آرومیه و کاری به بابام نداره. فقط میره شرکت و میاد خونه میخوابه. میدونم که سر خودشو گرم میکنه تا به مامان فکر نکنهآخه هرچی باشه جسد سوخته مامانمون رو جلوی چشاش دید و سخته که این صحنه رو فراموش کنه.


بهار: چطور میلاد میره شرکت و تو هنوز درس میخونی؟ مگه دوقلو نیستید؟

من: چرا، دوقلویم. ولی بعد از مرگ مامان، من همش تو اتاق خودمو حبس میکردم و دل و دماغ درس خوندن رو نداشتم. اما میلاد خودشو با درسش مشغول کرد.

بهار: آوا واقعا متاسفم برای حادثه ای که برای مامانت پیش اومده. منو خواهر خودت بدون و هروقت هرچی خواستی بهم بگو، اگه از دستم بر بیاد کوتاهی نمیکنم.

من: مرسی عزیزم، خیلی گلی. خوب حالا بیخیال. قهوه ها سرد شد، دیگه نمیشه خوردش.


به گارسون اشاره کردم و دوتا قهوه سفارش دادم.


بهارتا حالا چندتا بادیگارد فراری دادی یا اخراج کردی؟

من: اووه زیادن بابا، حسابش از دستم در رفته. اینم امروز اخراجه بیچاره.

وقتی رفتیم کلاس و سر جامون نشستیم، کامی به سمت تخته اشاره کرد. به تخته نگاه کردم، یه باغچه کشیده بودن، با یه مردی که تو دستش داس بود. پقی زدم خنده، آخه اسم استادمون آقای باغبان بود.


من: کار توئه کامی؟

کامی: مخلص شمائیم، انگار همه هنرم رو میشناسن.

بهار: برو بابا، چه هنری؟ نگاه صورتشو چجوری کشیده، بیشتر شبیه فیله تا آدمیزاد.

کامی: خوب خودم از عمد اینجوری کشیدم، آخه استاد هم شبیه فیله دیگه.

بهار: ارواح خاله ت، که از عمد کشیدی.

کامی: ا، به خاله من بی احترامی نکن جوجه.

بهار: منظورم به مادر زنته، نه خود خاله ت.

کامی جوری که بهار نشنوه گفت: نگاه اسکل داره به مامان خودش فحش میده.


چهار چشمی به کامی نگاه کردم و وقتی که منظورشو فهمیدم زدم خنده.

کامی: والا.

من: خیلی لوسی.

بهار: چی گفت؟

کامی: هیچی، گفتم که واسه وسطای کلاس یه نقشه هایی دارم.

وسطای کلاس بود و همه کم کم داشت خوابشون میبرد، کامی بهم اشاره کرد که آماده باشمگوشیمو در آوردم و گذاشتم زیر کتابم جوری که پیدا نباشه. وقتی که کامی اشاره کرد صدای ضبط شدهٔ سگمون رو گذاشتم. چون کلاس ساکت بود صدا پیچید و همه رو ترسوند. اول از همه کامی پرید روی میز ایستاد.


کامی: یا خدا، سگ اومده. وای ایناهاش، سعید بپا گازت نگیره پسر.

من و بهار هم شروع کردیم به جیغ کشیدن، دخترهای کلاس هم شروع کردن به جیغ کشیدن.

من: فرار کنید تا گازمون نگرفته.


از وسط بچه ها رد شدم و رفتم سمت در، درو که باز کردم همه با هم ریختیم بیرون. حتی خود استاد هم ترسیده بود و داشت میدوید. ما که همینجور داشتیم میخندیدیم، رفتیم سمت نیمکت.

من: ایول کامی خیلی باحال فیلم بازی کردی، همچین پریدی روی میز منم باورم شد که واقعا سگ توی کلاسه.

بهار: گم شید بیشعورا. خوب یه ندائی میدادید که منم حواسم باشه، زهرم ترکید. بعدشم کامی خان، این چه طرز جیغ کشیدن بود؟

کامی: خوب یکی باید دخترا رو میترسوند دیگه، شما که صداتون در نمیومدمجبور شدم خودم جیغ بکشم. حالا برو یه چایی سفارش بده که گلوم پاره شده.

بهار: چه پررو تشریف داری، باشه میرم. اما فقط واسه خودم و آوا میارم، واسهٔ تو نمیارم.
عصر که رفتم خونه، بابام نبود.

صغری: مادر مگه تو بیرون بودی؟

من: آره، کلاس داشتم.

صغری: پس چطور من ندیدمت؟


آروم خندیدم. صغری خانم یه اخم شیرینی کرد.

صغری: دختر تو نمیترسی یه موقع بیفتی خدای نکرده دست و پات بشکنه؟

من: نه مامانی، بس که رفتم و اومدم دیگه استاد شدم.

صغری خانم خندید و گفت: چه افتخارم میکنی. امان از دست تو دختر. ناهار خوردی؟

من: آره با بچه ها یه چیزی خوردم، ممنون.


وقتی به در اتاقم رسیدم، صادقی دم در بود. تا منو دید مثل برق گرفته ها ایستاد و با تعجب به من نگاه کرد.

صادقی: شما بیرون بودید؟

من: آره.

صادقی: پس من چطور شما رو ندیدم؟

من: نمیدونم، اینو برید از آقای پرند بپرسید.

لباسمو عوض کردم و رفتم توی هال روی مبل دراز کشیدم و تلویزیون روشن کردم. توی همه ی اتاقها تلوزیون و ماهواره داشتیم. اما دوست داشتم پیش صغری خانم باشم و با هم فیلم ببینیم.


من: مامانی بیاین بشینید. هم یکم استراحت کنید هم با هم سریال ببینیم.

صغری خانم با ظرف میوه و تخمه اومد. ظرفها رو ازش گرفتم و گذاشتم روی میز.

صغری: الان کدوم سریال رو میذاره مادر جون؟

من: همین دکترها.

صغری: پس کی اون سریال جنایتیه رو میذاره؟ همون که میرن با آزمایشها و اینا میفهمن که قاتل کیه؟ سی سی یووِ چیه؟

من: سی اس آی منظورتونه؟

صغری: آره مادر همین.

من: اونو بعد از این میذاره. میگم مامانی، شما هم خطرناک شدیدا.

صغری خانم خندید و گفت: پس چی فکر کردی؟ با یه دختر شیطون مثل تو زندگی میکنم، باید این چیزها هم یاد بگیرم.

من: فدای شما، بخدا خیلی عزیزی مامانی. یه دونهای.

صغری: توام یه دونهای عزیزم.


بابام اومد خونه، وقتی دید من خونم یه لبخندی روی لبش نشست. فکر میکرد که نرفتم بیرون، نمیدونست که من از صبح بیرون بودم. صدای حرف زدنش رو با صادقی شنیدم، بعدش صدای شکستن چیزی رو شنیدم. خودم و آماده کردم.


بابا: باز فرار کردی؟ دختر تو دیگه شورشو در آوردی. کم کم داره صبرم تموم میشه.


من همینجور دراز کشیده بودم و چشمم به تلویزیون بود.


بابا: آخر من یه حدی برای این بی ادبیهات میذارم.

من خیلی ریلکس گفتم: اوکی.


بابا که انگار خیلی عصبی شده بود یه مشت زد به مبل و رفت. صغری خانم داشت همینجور نگام میکرد. براش لبخند زدم.


صبح که رفتم بیرون با کمال تعجب دیدم که کسی پشت در نیست، لابد پایینه. رفتم توی آشپزخونه و سلام کردم.


من: میلاد، انگار خبری از بادیگارد نیست. موضوع چیه؟

میلاد: بابا دیشب خیلی عصبی بود، گفت حالا که خودش نمیخواد منم براش بادیگارد نمیگیرم. اینجور که معلومه دیگه حوصله بادیگارد پیدا کردن رو نداره.

من خوشحال خندیدم و گفتم: بهترین خبرو بهم دادی.


با اشتها شروع کردم به صبحونه خوردن. بعد از مدتها با خیال راحت سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه. صدای آهنگ رو بلند کردم و داشتم از روزم لذت میبردم. وقتی وارد کلاس شدم همه دور کامی جمع شده بودن و اون داشت یکی از داستانهاش رو براشون تعریف میکرد.


کامی: خلاصه من همینجور رفتم یهو دیدم یه چیزی تکون میخوره، نگاه کردم که ببینم چیه. یهو پرید روم و من افتادم زمین.

ستاره: خوب چی بود؟ گرگ بود؟

افشین: فکر کنم سگ بوده.

بهار: خوب بگو چی بود؟

کامی: من چه میدونم، از خواب پریدم دیگه نفهمیدم چی شد.

بچه های کلاس همه صداشون در اومد.

لیلا: یعنی تو از صبح تا حالا داشتی خوابتو تعریف میکردی؟

ایمان: خوب ما رو سر کار گذاشتیا.

بهار: خیلی لوسی کامی.

کامی: خاله ت لوسه.

بهار: کامی اسم خاله مو نیارها.

کامی: به تو چه؟ منظورم به مامان خودمه. والا

کامی به من نگاه کرد و چشمک زد.

بهار: مامان تو؟ چه ربطی داشت؟ حالت خوبه؟

کامی:ِ اِاِ. آوا خانم بدون بادیگارد. چی شده؟ باز پیچوندیش؟

من: نه بابا، دیگه تموم شد و بادیگارد ندارم.

بهار: جدی؟

کامی: نه بابا. من که باورم نمیشه بابات کم آورده باشه. آخه بابات مثل خودت لجبازه.

من: ولی اینجور که پیداست کم آورده و تسلیم شده.


یه هفته گذشت و از بادیگارد خبری نبود. منم حسابی خوشحال بودم. امروز سالگرد مامانه. با خرما و گٔل و گلاب رفتم سر مزارش. با گلاب سنگ قبرشو شستم و فاتحه خوندم، گلهایی که خریده بودم رو روی سنگ قبرش چیدم
مثل همیشه سنگ قبرش رو بوسیدم و شروع کردم به حرف زدن باهاش.


من: میدونی مامان، این اواخر دیگه بابا برام بادیگارد نیاورده. انگار خسته شده. میدونم ناراحتید که بابا رو اذیت میکنم، ولی هنوز از دستش ناراحتم. راستی مامان، دیروز کامی دیوونه کفش یکی از بچه های کلاس رو یواشکی برداشت و انداخت جلوی استاد. بیچاره محمود سرخ شده بود و زیر لب به کامی فحش میداد.


تقریبا یه نیم ساعتی حرف زدم که دیدم یکی اومد دوتا قبر اونطرفتر نشست و فاتحه خوند. یه مرد که میخورد ۲۸ ساله باشه. خرما رو برداشتم و رفتم بهش تعارف کردم. برداشت و تشکر کرد، بعدش شروع کرد به فاتحه خوندن

دوباره کنار قبر مامان نشستم که میلاد هم اومد. گلهایی که آورده بود رو گذاشت روی سنگ قبر و فاتحه خوند. رفته بود تو خودش، معلوم بود که داره توی دلش با مامان درد و دل میکنه. سرمو گذاشتم روی شونش و آروم اشک ریختم.


خرما رو که پخش کردیم دیگه رفتیم خونه. خونه ساکت بود و هیچکس حرفی نمیزد. هر سال همینجور بود. نشستم توی اتاقم و تا شب عکسهای مامان رو نگاه کردم و اشک ریختم. فرداش که رفتم دانشگاه، دیدم بهار و کامی دارن حلوا پخش میکننبعد فهمیدم که برای مامانه. ازشون تشکر کردم. از دانشگاه که بیرون اومدیم چشمم به همون مرد دیروزی افتاد. همونی که دو قبر اونطرفتر از قبر مامان نشسته بود. عجب تصادفی. اما اون انگار منو ندید
.

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 9
  • بازدید امروز : 58
  • باردید دیروز : 12
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 78
  • بازدید ماه : 184
  • بازدید سال : 369
  • بازدید کلی : 6,185